زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
ولی من وقتی میشنوم یک کسی کسب و کارش رو رها کرده، احساس ناامیدی میکنم از اینکه بخوام بزرگ فکر کنم راجع به شغل و درآمد میگم اون با اونهمه محبوبیت و معروفیت کم آورد من که دیگه هیچی مخصوصا اینکه سرمایه آنچنانی هم ندارم بلاگر محبوبم میگه؛ باید بزرگ قکر کنی، زیاد بخوای از خالق این جهان درسته، ولی واقعا جیب خالی خودم و شرایط خراب اقتصادی مملکت رو نمیشه نادیده گرفت.. این طبیعیه من دوست ندارم که هر کسی مشتریم بشه و به حریم خونه و زندگیم راه بدم؟ بالاخره من کارگاه که ندارم اگر کسی بخواد بیاد پارچه بیاره، پرو کنه،لباسشو تحویل بگیره و... باید بیاد داخل خونه، گاهی که آشنای نزدیک باشه یا حتی فامیل باشه، مجبورم ازش پذیرایی هم کنم! من تو این چندسال اخیر رفتارهایی از آدمها دیدم که بعد از اون دیگه دلم نمیخواد با هر کسی ارتباطی داشته باشم دوست دارم زندگیم خصوصی باشه، حتی ترجیح میدم خیلی ها مطلع نشن که من مشغول به چه کاری هستم! اونقدر خواهرم مانتو و شلوارشو دوست داره هر بار که از مدرسه برمیگرده خونه قشنگ مرتب میکنه و بعد آویز میکنه به چوب لباسی😍🥰🥲 در صورتی که من هیچوقت ندیده بودم با لباساش انقدر مهربون باشه، حتی اون مانتو شلواری که از بیرون خریده بود و بابتش ۲ خورده ای پول داده بود😍 اجازه بدید به عنوان یه خیاط تازه کار ذوووق کنم☺ یکی از شیرین ترین حس ها اینه که لباسی برای مشتری بدوزی و اون راضی ترین باشه، علی الخصوص اگر اون مشتری از خانواده ات باشه😍 اصلا حال خوبِ عزیزانت، حال تو رم خوب میکنه وسواس و کمال گرایی، نداشتن برنامه ریزی، مبتدی بودن و... باعث شده دستم تو خیاطی کُند باشه اما نتیجه شگفت انگیزه💚😍 و همین ها باعث شد مانتو و شلوار خواهرم بعد از کلی وقت تازه امروز قبل از ظهر آماده بشه و تحویلش بدم دیروز با خودم میگفتم اگر خیاط نبودم، چجوری دوام می آوردم.. خدایا شکرت❤💚🧡
خدایا شکرت توی این اوضاع اقتصادی مملکت، میتونم پوشاک مون رو خودم بدوزم و باری از روی دوشمون کم بشه
یخورده ریزه کاریاش افتاد برای امروز که از صبح زود من پای کار بودم تا ساعت حدود ۱۰، ۱۰:۳۰
اونقدر فشرده کار کردم که حسابی خسته شدم ولی سعی کردم صبورانه ادامه بدم😁☺
بدون اینکه یه لقمه صبحانه خورده باشم، دهانم تلخ عین زهرمار شده بود ولی گفتم اول اینو تموم کنم که ظهر میره مدرسه نونوار باشه😍
تازه وقت خالی پیدا کردم و نشستم انجیر و مغزیجات میخورم
خداروشکر خیلی راضی بود و کلی ذوق کرد😍🥰💛 و همون لحظه دستمزدم رو زد به حسابم🥰
بابامم تشویق و تحسینم کرد و گفت کور بشه هرکس نمیتونه ببینه😍
سعی کردم چندتا عکس از لباس تو تن بگیرم برای تبلیغ کارم ولی اصلا خوب نیفتاد و منم بیخیال عکس شدم😁
خلاصه خواهر رو راهی کردم رفت مدرسه
خودمم ناهار بابارو بدم (مامان خونه نیست)، کمی دراز بکشم بعد بلند بشم( با اینکه سر هورمونای خر چند روزیه دلم گرفته و نمیتونم غذا با ولع بخورم) ولی مقدمات شامم رو آماده کنم از الان(من مدتیه ناهار نمیخورم، نهایتا در حد همین انجیر،خرما، نخودچی کشمش)
بعد نماز، بعد هم کمی درس بخونم
و فکر کنم که پارچه زمستونه برای خودم چی بگیرم، وقتی میخوام برم جایی یه لباس گرم درست حسابی ندارم