زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...

دیروز با خودم میگفتم، یادته پریا میگفت کمتر شیرازی بازی دربیار؟ بهت میگفت تنبل؟
عزیزدلم که هیچوقت هیچکس نفهمید تو دلت چی میگذره
چیشده که انقدر از آدما، از این دنیا فراری‌ای و پناه گرفتی گوشه ی اتاقت
حتی اون آخرا، تا چشمت به آدما میفتاد پاهات سست میشد و دلت میخواست کف ماشین دراز بکشی
دستات یخ می‌کرد، چشمت میگشت تا ببینی کدوم سمت آفتاب هست که دستای یخ کرده‌تو مقابلش قرار بدی
تا جایی که میشد با آدما روبرو نمیشدی، اگر هم مجبور بودی از خونه بری بیرون، ترجیح میدادی شب باشه که کسی دقیق نبیندت، نشناسدت، تا بتونی تو تاریکی شب خودتو پنهان کنی از دید مردم
آره هیچکس نفهمید چی کشیدی
حالا عزیز مهربونم، داری دنیای قدیم رو پشت سر میگذاری
هر روزی که میگذره، تو از اون منِ دنیای قدیم، دور و دورتر میشی
اون دنیای سیاه، تاریک و سرد
اون سنگینی نحس که مثل بختک رو زندگیت افتاده بود، داره به مدد خدا برداشته میشه

آه خدای من
از چه روزهایی گذر کردم، از چه مشکلات و چه آدمهایی گذشتم و تو حواست به من بود💔


ادامـه مطلـب
یکشنبه سی ام دی ۱۴۰۳ | 15:47 | خیاط باشی | |


برام سخته از خونه برم بیرون
اغلب دوست دارم خونه باشم
ماه قبل نوبت دکترمو که مرکز استان بود، کنسل کردم نرفتم
دیگه به اجبار پدر و مادر مجددا نوبت گرفتم برای ۳ ام
وقتی فکرش میکنم که باید چهار ساعت رفت، چهار ساعت برگشت، از صبح تا بعداز ظهر حتی غروب تو درمانگاه منتظر بشینم، خسته میشم

یادمه یکبارش بقدری خسته شده بودم، ساعت ۶ عصر دلم میخواست کف درمانگاه دراز بکشم..
این سختی ها رو که یادم میاد دلم میخواد بزنم زیرش بگم نمیام
ولی نمیشه، مجبورم، نوبت گرفتن از این دکتر سخته

خدایا میدونم بازم مثل همیشه که میگم خسته ام، کشش ندارم، خودت آسونش میکنی💚

شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ | 8:37 | خیاط باشی | |


چند روزیه هی مینویسم ولی اینجا ثبت نمیکنم
دیگه ننگِ برام جلو دید مردم از رنج هام بنویسم
اونم رنج توقع از دیگران
میخوام اجازه بدم این رنج و سختی بسازدم
بالاخره میرسه آسایش منم.
ولی نباید یادم بره چجوری رسیدم بهش
و یادم نره بعضی ها ارزش دریافت خدماتی از طرف من ندارن.

چهارشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۳ | 7:19 | خیاط باشی | |


دیگه حالم بهم میخوره از بعضی اسامی اشخاص،مکان ها، فرهنگ و رسومات
دارم میارم بالا
من حس خوبی نمیگیرم از هر کسی و هر چیزی که نشونه ای از وجود اون بهم بده.
من دلم جدایی از هر کسی و هر چیزی که مربوط به اون هست رو میخواد
دلم میخواد حتی اسمشم نشنوم، همینقدر دور و بی ربط به هم.

ممنونم از همه کسانی که اونو از چشم و فکر من انداختن.
قطعا لیاقت من اینه باهام با احترام برخورد بشه
قطعا لیاقت من زندگی با فردی هست که باعث احساس امنیت و آرامش من بشه.
و اگر چنین نبود، یعنی باید رهاش کنم و حتی اجازه ندم اون بیاد سمتم.

من لایق بهترینهام.

امیدوارم پدر و مادرم هم به چنین نتیجه ای رسیده باشن که:
" خدا بخواد، قشنگ و تمیز ردیف میکنه. اگر نه تنها تمیز و قشنگ ردیف نکرد، بلکه ب بسم الله با سنگینی روبرو شدی، بدون اون آدم و مسبر، برای تو نیست. "

جداً حالت تهوع دارم..

سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ | 15:3 | خیاط باشی | |


فقط یه دانشجوی خسته است که بخاطر لغو امتحانات فردا خوشحاله
و بله اون منم
انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه!
و من کلی وقت دارم حسابی بخونم سه امتحان باقیمونده رو

خدایا شکرت :)
با همین خوشحالی های یهویی و به ظاهر کوچک هست که می فهمم حواست بهم هست

دلم برای خیاطی کردن تنگ شده
تو این یه هفته باید پروژه مانتو شلوار خواهرمو تکمیل کنم که خیلی طولانی شد!

جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ | 21:34 | خیاط باشی | |


خدایا

میگن امشب شب آرزوهاست

تو که خودت میدونی

از دلم خبر داری

میخوام اول سلامتی و آرامش باشه برای خودم و خانواده‌م

بعد هم همون که خودت میدونی

امروز خیلی دلم گرفته بود و تو شاهد بودی

خودت دل منو خانوادمون شاد کن

بعد از اونهمه دل گرفتگی دیگه یه اتفاق قشنگ و شیرین حقمونه

یه شیرینی که مزه اش تا همیشه زیر زبونمون باشه

به حق این ماه عزیز رجب، خودت آرزوهای همه رو برآورده بخیر کن

بعد هم نظری به من و خانواده ام کن

تو تنها کسی هستی که شاهد اشک های من تو کنج اتاقم بودی

چقدر گریه کردم و دلم سوخت برای دل شکسته خودم و پدر مادرم

گشایشی کن به شیرینی خدای مهربونِ ما💜💛💚

خودت کام ما رو شیرین کن

خودت مدافع ما باش

ما زورمون به خیلی آدما نمیرسه

تو که زورت زیاده، پناهمون باش💖🌠

شب بخیر خدا جانم🌠

میبوسمت🧡

پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳ | 20:32 | خیاط باشی | |


نمیدونم به خودم چی بگم
وقتی برمیدارم سر سفره شام خواب خوبمو با صدای بلند تعریف میکنم!
دلم میخواست تو دلم مثل یه راز نگه دارم
آخه تو که میدونی اون دوتا خوشحال نمیشن
خدایا، واقعا موندم چرا انقدر ساده ام، چرا یه ذره سیاست ندارم

جمعه هفتم دی ۱۴۰۳ | 20:53 | خیاط باشی | |


مثلا یهو توجه‌ت جلب بشه به تاج سفید ابروهای مامانت..
انگار یه شبه سفید شد

سه شنبه چهارم دی ۱۴۰۳ | 19:16 | خیاط باشی | |


سنگین ترین و عمیق ترین زخم رو خانواده به من زدن
در درجه بعد فامیل حسود
با بیرون نکشیدن به موقع از یه موجود مریض و سمی
میدونه چقدر طرف بی شرفه، باز امروز برگشته بهم میگه: بابات میگه خیلی دوست دارم برم پیش خواهرم!
منم ساده لوح و زودباور
گفتم: برید،چیکار دارم!
ولی الان اون کودک درون آسیب دیده ام خشم‌ش اومده بالا و دلم میخواد فریاد بزنم
بگم هر چی میکشم از دست حناقت های شماست
آخه تو چرا فکر میکنی مشکلات روحی مادرت یا فشار بالا شوهرت بخاطر آه اوناست! و ما بدهکارشونیم!
بدبخت!! از اینا بکش بیرون که این مشکلات حل بشه!
چرا انقدر ترسویی!!!! بیچاره!!!!
حالم از زندگیم و شرایطی که توش گیر افتادم به هم میخوره
اینهمه من حواسم هست سلامت روان و جسم پدر و مادرم به هم نخوره، هی حرفامو میریزم تو خودم میگم فشار نیارم بهشون
بعد این زنک احنق میخواد بره دیدار عمه گوهم و اصلا سلامت روان من، احترام و شخصیت من موی زائده واسش!
من دردمو به کی بگم
کاشکی یه منجی چیزی بود میومد منو نجات میداد

واقعا بی اعتقاد شدم به خدا و همه مقدسات
چون خیلی صداش زدم و نجاتم نداد
وایساد ذره ذره آب شدن منو تماشا کرد

کاش یجایی داشتم، یه خونه ای مثلا، که فرار میکردم اونجا، همونجا پناه میگرفتم

واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم

پول ندارم خونه ای اجاره کنم
بی کاریم از یه طرف
نمیدونم چه غلطی کنم

خیلی سعی میکنم بپذیرم نمیتونم تغییرشون بدم

اما اینکه من هیچ حامی ندارم که دردمو بفهمه، عصبیم میکنه، میگم شما خانواده منید، از یه گوشت، پوست و استخونیم، شما چطور این نیاز منو رفع نمیکنید؟ چطور میشه تو همه زندگیم دخالت دارید، ولی اینجا که میخوام بغلم کنید،بفهمیدم کر و کورید؟!

با خووم میگم، اوکی برید، اما بدونید که از دو رویی و بی شرفی اینا خودتون آسیب میبینید. مثل همین الان. پس عواقبش پای خودتون. من مسئول حفظ حال خوب شما نیستم.در درجه اول خودتون باید از خودتون مراقبت کنید که به دام انرژی منفی انرژی خوارها نیفتید ولی اگر سادگی کردید من دیگه نمیذارم احساساتمو درگیر کنید. چون میدونید که شما یه سردرد ساده بگیرید چقدر قلبم میگیره :)

یه وقتایی مثلا الان بشدت احساس بی کسی میکنم، اینکه هیچکس نیست منو درک کنه، پشتم باشه، بگه میفهممت.. قبلا اگر دوام می آوردم به این دلیل بود که میگفتم خدا هست و میبینه، همین که اون پشتم باشه کافیه.ولی الان میبینم نه، اونم منو رها کرده.

یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳ | 15:33 | خیاط باشی | |


بعضی وقتا فکر میکنی همه چی رو میدونی ولی نه، همیشه باید نظاره گر بود و اجازه بدی زمان بگذره تا همه چیز برات روشن و شفاف بشه
درست مثل وقتی که توی جاده مه گرفته رانندگی میکنی، تو نمیتونی چند متر جلوتر رو ببینی
تو نابینا نیستی ها
هوای نامناسب و تغییرات جوی نمیذاره ببینی
الان من هم تو چنین شرایطی هستم
میخوام سردربیارم
ولی نمیشه
یک سری سوال و ابهام که یک سالی فکرمو مشغول کرده بود
داره آهسته آهسته برام روشن میشه
احتمالا تلخ و زشت باشه
ولی به قول بلاگر محبوبم: حقیقت هرچقدر هم زشت باشه، بهتر از دروغیه که خوشگلش کردن، مطابق میل تو کردن.

پریشب و دیشب دو پیام دیدم تو استوری یه نفر، که نمیدونم چقدر حرفش صحت داشته باشه
اما تلخ و زشت بود
اونقدر که هی با خودم میگم: نه، امکان نداره! نه، باورم نمیشه!

نمیخوام مهر تائید بزنم روی اون پیام های دریافتی ولی زندگی بهم یاد داد" هیچ چیز از هیچکس بعید نیست."
ممکنه حق بگه ممکنه هم اتهام دروغ بسته باشه.
الله اعلم

یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳ | 13:58 | خیاط باشی | |