زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
دلم برای خودم میسوزه خیلی داره سخت میگذره چند روزیه دلم گرفته دوباره از امروز خشم دارم و صحبتام تنش داره الان احتمالا خیاطی آرومم کنه که اونم انقدر ذهنم شلوغه که نمیتونم تمرکز کنم. میدونی؟ من که میگم نمیاد، نمیخواد، شک داره کامنتاتون خوندم کمی آروم بشه ذهنم تائید میکنم. دیروز بعد مدتها رفتم خرید کفش یکی از حسرت های بزرگ زندگیم اینه که دلم میخواست با خواهرام ارتباط گرم و صمیمانه ای میداشتیم، پناه همدیگه میبودیم، رفیق و همدم هم میبودیم چه دنیای عجیبیه دوست داشتم بگم خواهرتونو از دست ندید، فکر نکنید من دشمنتونم و حق شما رو خوردم، هر کسی سهمی داره، طلبکار نباشید. خانواده رو حفظ کنید که هیچکس دیگه برای شما کس و کار نمیشه توی خوشی و ناخوشی. خلاصه که پذیرفتم و دارم سعی میکنم رو پای خودم بایستم و تکیه ام فقط به خدام باشه. بخاطر اینکه خانم آبروریزی راه نندازه مامان و بابا بهش باج میدن و در برابر بیشعوریش دندون سر جیگر میذارن تا مهمونا بسلامت بیان و برن و کلا این پروسه حساس بخیر و خوشی طی بشه! داشتم به بابا اینا میگفتم: من دقت کردم نزدیک امتحاناتم که میشه ریزش مو میگیرم! باید مکمل هرویت رو دوباره شروع کنم بخورم. دور خودم بگردم که چقدر تنهایی دوام آوردم این دفعه ولی از خشم و عصبانیت مادرم ناراحت نیستم! ناراحت از اینکه دلت شکست، خوشحال از اینکه که بهتون ثابت شد.
مگه خدا ستارالعیوب نبود
حتی اگر من عیبی و گناهی هم داشتم، نباید میذاشت دهن به دهن بچرخه
نباید میذاشت
بقدری احساس سرخوردگی و خشم دارم که از دیروز به نشانه اعتراض، نماز خوندنو متوقف کردم
اینکه خدا، من سعی کردم درست زندگی کنم
ولی صفت "ستارالعیوب" بودن تو رفت زیر سوال
متاسفم
نمیتونم خوشبین باشم که آره، خدا بهترین قاضی و جبران کننده است.
قرار بود جبران کنی برای بار دوم همون داستان قبلی سرم نمی آوردن.
هه
توی یک جهنمی دست و پا میزنم که باورم نمیشه این زندگی، زندگی منه و این منم که دارم به زور ادامه میدم
هی با خودم میگم چرا؟؟؟ چیشد که به این نقطه رسیدم؟؟؟ و بُهت و شوک از این وضعیتی که توش گیر افتادم
سخته قبول کنم اینجا هم خراب شد درست مثل قبلی
سخته قبول کنم بازم زمین خوردم
دارم بی حس میشم
سرد و بی تفاوت
مثل اوایل دیگه دلم واسش نمیسوزه، غصه شو نمیخورم
باور نمیکنم خدا برام جبران کنه
اگر چنین چیزی بود، نمیذاشت که برای بار دوم زخم بخورم ؛)
خشمی همراه با بغض
دست خودم نیست
ظرفیتم پره و بیش از این توان سرکوب احساساتمو ندارم
فقط میتونم بگم خدا بیا وسط خواهش میکنم
بیا بغلم کن
به خداوندیت حقم نبود
میخواست،شک نداشت،میومد
هفت ماه گذشته..
ممنونم که کنارمید❤🥲
ولی نیستیم
حتی همخون بودن، از یک پدر و مادر بودن هم تضمین نمیده که همیشه خیر و خوشی همو بخواید.
ولی اگر از دست بدی محبت و حمایت منو، بد باختی.
اما دندون سر جیگر گذاشتن فقط اونو پرروتر و طلبکارتر کرده!
صبح بهش اولتیماتوم دادم پاتو از گلیمت فراتر بذاری قلم پاتو خورد میکنم.
والا! فکر کرده منم مثل بقیه ام باج بدم! من دیگه فقط میشورم و پهن میکنم رو بند! موجود زبون نفهم رو دیگه بدون هیچ بحث و مقاومتی حذف میکنم!
بعد انگار یکی تو گوشم گفت:فکر میکنی فقط بخاطر فشار امتحانات بوده؟! نه، فشار ۶،۷ ماه اخیر روی هم جمع شده.
خدایا اگر تو نبودی تا حالا هفتا کفن پوسونده بودم.
مطمئنم از این به بعدشم هستی، تو وُ همونایی که خودت میدونی❤💖
چون میدونم بخاطر چیه و از کیه
در حالی که اون از خشم و ناراحتی درب فریزر رو میکوبه به هم، تودلم میگم دیدی حالا؟ چقدر میگفتم دااااد میزدم و تو باور نمیکردی؟ چقدر گفتم و هیچکدومتون نفهمیدید چی دارم میکشم وقتی نمیتونم بهتون ثابت کنم، حالا ثابت شد بهتون چه رنجی می کشیدم؟ و از کی می کشیدم؟
حالا من به حس رهایی رسیدم و دیگه هیچی و هیچکی مهم نیست برام،تمرکز کردم روی خودم و اهدافم
ولی برای شما تازه اول راهه.
تااازه حرص خوردناتون شروع شده
احساساتی که تا همین چند روز پیش برای من بود، برای شما تازه شروع شده.