زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
حس میکنم از چشم مادرم افتادم از چشم برادرم افتادم نگاهشون مهربون نیست تحویلم نمیگیرن کاری نکردم که بابتش اینچنین تنبیه بشم دیروز عصر تا تونستم اشک ریختم از عمق وجودم اشک میزیختم و سبزی خورد میکردم اشک میریختم و پیراهن بابا رو اتو میکردم هی تصویر چهره بی مهرشون میومد جلو چشمم و هق هق گوله گوله اشکام میریخت ولی من مطمئنم خدا اشکای بنده های بی کس و کارشو میشماره باز هم یک فاطمیه دیگه و نذری حلیم مهندس و دوستاش.. این دفعه چند روز زودتر اومدن فردا ظهر حلیم پزونه دوست دارم برم فقط به این دلیل که دشمن شاد نشم همینکه دیگه بعد از سالها گوشه گیر بودن و تنهایی، خسته شدم و میگم تا منزوی تر از این نشدم از کنج عزلت بیام بیرون از طرفی هم اصلا دلم حرکت نمیکنه، نه من رغبت میکنم برم و نه پدر مادرم به این دلیل که تو یکسالی که گذشت خیلی اذیت شدیم .. حالم از این آدما وُ خونه ای که توش زندگی میکنم به هم میخوره فقط هم بخاطر وجود نحس یه نفر وگرنه من بهترین خانواده رو داشتم اومده نواربهداشتیش انداخته توی سطل زباله آشپزخونه اولین بار همچین چیزی میبینم شده آینه ی دق نه میتونم تحمل کنم این وضعیتُ، نه راه فراری دارم خدا نکنه بفهمه یه کسی از من خوشش اومده، هر کاری میکنه تا عذابم بده (آدمایی هم که از من خوششون اومده اونقدر وضعیت بغرنجی دارن که میگی ج مثبت به اینها انداختن خودت از چاله به چاهه.) خدایا، اونهمه نذری که من کردم برا ازدواجم،کجا رفت نباید منو نجات میدادی از این جهنم تو که میدونی من جز ازدواج راه فراری از این جهنمی که توش گیر افتادم ندارم خنده داره اگر بگم یه مدت حتی میترسیدم یه غذایی نوشیدنی چیزی تو یخچال بذارم و این بفهمه برا منه، میگفتم بعید نیست ازش توش تف کنه،یا انگشت کثیف بزنه توش دیشب اون نبود، وقتی دیدم نوار توی سطل آشپزخونه ست، به اون یکی گفتم کار توعه؟(میدونستم این بچه اینجوری نیست❤) گفت نه مامانمم فهمید اما هیچ به روی اون نیاورده تا الان این زن بیچاره ام دیگه اونقدر گفته که خسته شده یه آدم عقده ای که تمام عمرش عقده هاشو سر بچه آخر خانواده که من باشم خالی کرده و پشت ظاهر مذهبی و تحصیل کرده اش خودشو قایم کرده یه کسی که تمام عمرش مظلوم نمایی کرده. فعلا مهم ترین چیزی که باعث میشه تحمل کنم، خیاطیه.. خدایا شکرت.. میدونستم تلفیق درس و کار سخت میشه ولی پذیرفتم الان نشستم تو اتاقم و اونقدر آفتاب گرم کرده اتاق رو که دلم میخواد بدون هیچ فکر و دغدغه ای بخوابم اما نمیشه چون پارچه مانتویی مادرم و خواهرم منتظر منن که به سرانجامی برسونمشون امتحانات میان ترم و پایان ترم نزدیکه و بعضی روزها دو سه تا امتحان با هم دارم و من هنوز اونجوری که باید نخوندم دیروز جسمم باهام یاری نکرد، بیشتر ساعات رو دراز کشیدم خسته وُ سنگین بودم، بدون هیچ دلیلی.. خیلی سعی میکنم به هر دو برسم ولی گاهی انرژی کم میارم برای درس.. نمیدونم امروز چرا اینجوریه ظهر متوجه شدم یه قسمتی از دوشاخه سه راهم که عصای دستم بود!،آب شده تو پریز و خدا بهم رحم کرده اتفاق بدی در اثر این آب شدنه نیفتاده میدیم دوشاخه داغ شده ها اصلا از این سه راه از اولشم هیچ خیری ندیدم، یکی دوبارم قبلا اتصالی کرده بردم تعمیر، بازم باهام راه نمیاد نو نوعم هست .. دیدم اینجوریه که نه به سه راهم اعتمادی هست و نه به پریز برداشتم سردوز به اون سنگینی رو بغل کردم آوردم تو یه اتاق خواب دیگه و گذاشتم روی یه چمدون فلزی که باهاش کار کنم چرا چمدون فلزی؟ چون میزش رو خواستم زیاد هزینه نکنم،نخریدم. شما مثل من نباشید. اتو و تمام تشکیلاتش بردم تو همون اتاقی که سردوزم گذاشتم، شروع کردم به اتو کردن که یهو دیدم اینم از کار افتاد.. چندبار از پریز درآوردم مجدد زدم به پریز ولی دیدم نخیر.. روشن نمیشه چراغش اتوی مامانم اینا رو زدم به برق دیدم کار کرد ولی باید کفی اتوی خودم رو وصل کنم بهش چون کف اتو احتمال چسبندگی داره. مدتیه به این نتیجه رسیدم که هر کاری ابزار تخصصی خودش رو میخواد این اتوهای خونگی، فقط برای یه اتوکاری نیم ساعته س نه وقتی میخوای یه پارچه حدود سه متری رو لایی کوبی کنی.. هرچند من خورد خورد کار انجام میدادم و یه استراحت بهش میدادم که داغ نکنه اتو ولی با این حال هر دفعه میومدم دوشاخه رو از پریز بکشم بیرون، میدیدم که چقدر داغ شده. ولی خوب مجبور بودم خلاصه که تا چرخمم صداش درنیومده باید به فکر یه چرخ صنعتی و اتوی صنعتی کار کرده اما تر و تمیز باشم گاهی تو دیوار نگاه میکنم آگهی ها رو ولی پولم خیلی کمه. بعدم سخته اعتماد کنی به کسی که نمیشناسی می بینید با چه مشقتی کار میکنم فکر کردم که امروز روز کار نیست، اومدم توی اتاق خودم و حالا هم میخوام یه لیوان شیر داغ بخورم شاید کلافگی رو شست و برد اعصابم خورد میشه یه روزم بدون خیاطی بگذره.. پیرو پست قبل مادرم برای هر چیزی باید بچه هاشو به زور وادار کنه که اون کارو انجام بدن مثلا: یکیشون دندونش ورم داره میگه بیا برو دندون پزشکی، میگه باشه، بین تعطیلی دو ترم میرم! به اون یکی التماس میکنه حالا که اومدی مرخصی، بیا برو سونو بده بدونیم سنگ کلیه ات هست یا نه میگه باشه، بعدا میرم! و... من و مادرم و یه خواهرم و پدرم، پیر شدیم از این بحث ها که تقریبا همیشه هست مادرم حق داره از دست اینا عصبی بشه و غر بزنه من میفهمم چقدر خسته است از اینکه باید برای هر کاری به زور و خواهش و تمنا متوسل بشه میفهمم به عنوان یه مادر، نمیتونه دلسوزت نباشه و تمام عمرش رو نگران عزیزانش بوده اما مغز ما هم دیگه نمیکشه مخصوصا یه خواهرم که گاهی اینجا از دست کاراش مینالم چندساله یه سنگینی افتاده رو زندگی ما که من یکی دیگه واقعا کم آوردم . . یه نکته مثبت بگم؟:) من خیلی مقاومت داشتم در برابر این خواسته پدر و مادرم ، علی الخصوص مادرم، که ادامه تحصیل بده، دانشگاه درس بخون چون از طفولیت، بچه هنری بودم، همیشه انتخابم فعالت و پیشرفت تو حوزه هنر بوده ولی امسال تغییر رویه دادم گفتم بذار به حرفشون گوش کنم از این به بعد و در کنار هنر، دانشگاه هم درس بخونم حداقل دست آورد خاصی نداشته باشه، ضرر هم نکردم تو یه محیط فرهنگی بودم، بین آدمایی که مشتاق کسب دانش بودن هوم؟ درست نمیگم ؟🙂☺ این از من، هنوز خیلی باید روی خودم کار کنم ولی خوبه که شروعش کردم💚🍁🧡 پسر ببین نوشتن چه معجزه ای میکنه😆🤗 با حال گرفته و غر اومدم و بعد از تخلیه دلخوری ها، حالا از یادآوری نکات مثبت زندگیم یه لبخند پهن نشسته رو لبم😁😄😇 من از صبح زود، به لطف غرهای مادرم که خواب رو از سرم پروند، بیدارم ولی اونقدر کسل بودم که نمیتونستم از جام بلند بشم خوب، من دیگه برم یه چیزی بخورم و بعد هم به امید خدا برم سراغ ادامه طراحی و برش پارچه مانتویی مادرم بعد هم خدا بهم نیرو بده بتونم یه کم درس بخونم🙄 میان ترم ها و بعد هم پایان ترم ها از رگ گردن به دانشجویان عزیز نزدیکه😑 و من هیچ نخوندم! مثلا قول داده بودم این ترم رو نذارم درس ها رو هم تلنبار بشه! ولی همیشه غوطه ور در خیاطی بودم😁🤭 خلاصه که، تقصیر من نبود، همه اش زیر سر این عشقِ😍😁 صبح همگی بخیر😇🤗🍁🍂 خیلی سعی میکنم اول صبح مثبت فکر کنم انرژی کل روزم نذارم انرژی خوارها بگیرن ولی میخوام اینجا راحت باشم و بگم: خیلی خسته ام فکرم خسته است انقدر که از همه چی ترسیدم انقدر که سعی کردم مراقب سلامت روان خانواده ام باشم انقدر که سعی کردم خودمرو بیخیال و قوی نشون بدم ولی واقعا قوی نیستم من تو خانواده من همیشه بحث های الکی و بی ارزش هست همیشه نق و غر مادرم در جهت تغییر رفتار بچه هاش یه چیز میگه، همون بچه که دیگه یه جوون سی و خورده ای ساله ست، دو تا بیشتر جواب میده و همین کش پیدا میکنه و تبدیل میشه به تنش و منی که تو این جهنم گیر افتادم و هیچ جایی ندارم که برم آسوده بشم انرژی مو میگیره این یکی بدو کردن ها برم تو لاک خودم که شاید کمی استراحت کنم همین مادر برمیگرده به خودش بد میگه (الهی من فلان بشم بیسار بشم) که چرا تو، توو خودتی؟؟ تو دیگه چته.. جرات نمیکنی خسته بشی باید همیشه شاد و شنگول و خوش انرژی باشی دیگه حال توضیح دادن به هیچکسُ ندارم میخوای احساس قربانی بودن نکنی، ولی مگه تو این خانواده میشه چنین احساسی نداشت؟ بین فامیل های حسود و زیرآب زن، مگه میشه چنین احساسی نداشت؟ خیلی سعی میکنم مقاوم باشم، بیخیال باشم ولی روحم خسته است کاش راهی برای التیام زخم های روانم بود دیشب مادرم رفت خونه مادربزرگم موند صبحم اومد با غر اومد الهی خدا حفظش کنه واسم بهش نمیتونم خرده بگیرم اونم تحت فشاره مخصوصا این روزا که مادرش هم ناخوش احواله و بخاطر حالاتی که این مدت داشت، احساسات همه مون جریحه دار شد میبینید؟ چقدر سعی میکنم اطرافیانمو درک کنم ولی هیچکس نیست منو درک کنه همه خسته ایم خدایا، خودت به دل شکسته من نگاه کن نمیکشم دیگه چقدر بعضی ها به من بدهکارند چطور میخوان حواب خدا رو بدن جواب خستگی که به جون من گذاشتند جواب زخم های روانم میسپارمشون به قانون طبیعت. که مسبب این تنش و سنگینی توی خونه ما، اونان و دل های سیاهشون. (منحتی از نوشتن کلمه به کلمه این جمله ها هم خسته ام حتی سبک هم نمیشم...)