زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...

شدم مثل یک بیدی که با هر بادی میلرزه هر چیز کوچکی فکرم رو به هزار جا میبره خیلی ضعیف شدم دوست ندارم اینطوری باشم! افکار منفی انرژیمو خورده و نمیذاره در لحظه باشم خیلی خسته ام خیلی دارم سعی میکنم آروم باشم و بذارم افکار منفی رد بشن و برن ولی مقاومت میکنم که نیان امروز یاد روزای اول خیاطیم افتادم که وقتی پارچه رو میذاشتم زیر چرخ، کار پیش بر سعی می‌کرد پارچه رو حرکت بده، من نمیذاشتم و ناخودآگاه پارچه رو محکم می گرفتم و نمیتونستم اجازه بدم چرخم کار خودشو بکنه.. دلنازک و ترسیده شدم دلم بغل میخواد یه خیال راحت
یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ | 12:52 | خیاط باشی | |


الان که دارم می نویسم دلم شکسته و صورتم خیس از اشکه
من فقط یدونه برادر دارم و از اون دوتا خواهراش، من نسبت بهش دلسوز ترم
همیشه بهش محبت کردم
وقتی میگه دارم میام خونه منم که صدقه ميندازم واسش همیشه منم که وقتی میاد به فکر اینم چی بدم بخوره تقویت بشه
مرتب شربت درست میکنم واسش میگم خنک بشه، جایی که کار میکنه امکاناتی نیست به خودش برسه، حالا که اینجاست من بهش برسم
هی راه میرم قربون صدقه اش میرم
تمام سعیمو میکنم وقتی اینجاست خوش بگذره بهش حداقل از نظر تغذیه
نمیگم هیچوقت هیچ محبتی نکرده ولی امروز جوری رفتار کرد که احساس بی ارزشی عمیقی کردم، احساس اینکه کوچیکم
هی تمام این سی سال با رنج ها و بی مهری هایی که دیدم مرور میشه تو ذهنم و اشکایی که بند نمیاد
دلم واسه خودم میسوزه

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ | 20:54 | خیاط باشی | |


بعد مدتها یاد بلاگرهایی که قبلا دنبال میکردم،افتادم
گفتم یه سر بزنم به پیج هاشون ببینم در چه حالن بعد از چند سال بی خبری...
یه نفرشون رو دیدم از همسرش جدا شده و با پسرش زندگی می‌کرد
عمیقا دلم گرفت و بغض کردم
من از جزئیات زندگیش بی خبرم اما در ظاهر دختر خوب و شایسته ای هست

از اینستا خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه که واسه خودم دم نوش عناب بذارم
عناب ها رو با نوک چاقو سوراخ می‌کردم و با خودم میگفتم: حیف چنین دخترایی
هم این خانم و هم چند نفر دیگه رو دیدم بعد از جدایی بینیشون رو عمل کردن و...
انگار که بعد از جدایی احساس ناکافی بودن داری،احساس بی ارزشی
دقيقا حسی که من داشتم و حتی تا نوبت عمل زیبایی بینی هم رفتم ، بینی که هر دکتری با نگاه اول میگفت این که یه بینی نرماله! میدونستم اما انقدر گریه میکردم وقتی نمی تونستم اون صدا رو که تو مغزم میگفت: تو بی ارزشی! ناکافی! خاموش کنم
اونا نمی دونستن من دست خودم نیست
گذشت..

چند روزیه سرگرم برش پارچه مانتو شلوار خواهرمم که ان شاالله با شروع فصل مدارس لباس نو داشته باشه
امروز هم مادرم یه پارچه خرید که واسش مانتو بدوزم
عزیزم، میگه بدوز، دستمزدتو میدم
منم گفتم نه، من از تو دستمزد نمی گیرم💖 ولی اگر خیلی اصرار کنه میگیرم و باهاش یه پارچه شلواری واسش میخرم میدوزم و سوپرایزش میکنم😍🥰
فعلا مشتری های من از خانواده ام هستن و من هنوز جرات نکردم تبلیغ کنم غریبه هام پارچه بیارن واسم
دلم میخواد قبل از اینکه از بیرون سفارش بگیرم، یه لگو اختصاصی برای خودم طراحی کنم😍 و فیکس کنم روی دوختهام🥰 می تونید راهنماییم کنید از چه برنامه یا سایتی کمک بگیرم؟🥰

مامانم چندوقت قبل یه پارچه خرید مانتو بدوزه واسه خودش، به خانم همسایه گفت اومد واسش برش زد ولی با گونی فرقی نداره.یه مستطیل بدون هیچ فرم و زیبایی
طفلک گفت تو کمکم میکنی بدوزیم؟ منم وقتی متراژ پارچه کم باشه اصلا رغبت نمیکنم سمتش برم.. این شد که به همسایه گفت اومد برش زد واسش
میگفت این متد بدون الگوست و رفتم کلاس یاد گرفتم
هر چند خیلی به این خانم احترام قائلم و دوسش دارم😍 اونم خیلی هنرمنده ولی من به دوخت و دوز "بدون الگو" بی اعتقادم
مگر اینکه یه لباس بدون پنس و حالت و مدل خاصی باشه..
________🌠💫🌌🌛__________

پارچه خواهرمو برش زدم، رولت کردم و تمام برشا رو گذاشتم توی یه نایلون و گذاشتم کنار تا برم سراغ پارچه مانتوی مامان چون هم ذوق داره و هم مانتو درست درمونی نداره بپوشه
به خواهرم گفتم چون هنوز مونده تا شروع فصل مدارس، اگر موافق باشی اول کار مامانو راه بندازم که اونم گفت اوکیه

پارچه کرپ الیزه ست اما گرم بالا
دارم فکر میکنم چه مدلی بدوزم، خودش که میگه یقه ساده دوست دارم
احتمالا یه مانتو برش دار، مغزی دوزی شده با آستین مچ پیلی دار
دوست دارم خیلی ذوق کنه🤗

چرخم جادکمه هاش قشنگ نمیشن، میخوام هر لباسی که دوختم جادکمه اش رو بسپارم به دوست خیاط بابا
خدا روزی برسونه یه چرخ و اتوی جدید بخرم، این چرخ مامانمه، از اون ژانومه های قدیمی 😍 یادمه بچه بودم مامانم اینو خرید
این هنر رو از مامانم به ارث بردم🥰😛😅
بچه بودم، شاید در حد ۸، ۹ ساله، مامانم با خاله ام میرفتن کلاس خیاطی خونه یه خانمی

مامانم منم با خودش میبرد، چادر عربی می پوشیدم خانمه بهم میگفت لعیا🥰😛😁 اون موقع سریال خاک سرخ پخش می‌شد روی این حساب منو با این اسم صدا میکرد😅 یادش بخیر، عجب دورانی بود، احساس میکنم هزار سال گذشته
باید قدر لحظه لحظه زندگی رو دونست، که زمان هیچوقت به عقب بر نمیگرده🌠

یه خانم عزیزی توی محل ما هست که دوماه محرم و صفر رو مجلس روضه برگذار میکنه، هر کس دوست داشته باشه تو خونه، هر کس هم شرایطش جور نباشه، تو مسجد بانی میشه
مامانم میره
منم انقدر دلم میخواد برم ولی مانتو مشکی ندارم بپوشم
از قبل محرم دلم میخواست یه عبا بدوزم که باهاش برم مجلس روضه،ولی انقدر فس فس کردم که زمان گذشت
اما تمام سعیمو میکنم منم بهشون ملحق بشم
سالهای قبل میرفتم🥲

راه دور بودن هم سخته
داداشم راه دور کار میکنه، ان شاالله عصری حرکت میکنه بیاد پیشمون😍❤
خدا عزیزای همه رو سلامت حفظ کنه، عزیزای من هم
خدا همه مسافرا رو مراقبت کنه، مسافر ما رو هم🤲🌠

پنجشنبه و چهارشنبه هفته بعد دو تا امتحان میان ترم دارم
که روم به دیفال، با بچه ها جمع شدیم استادیار گرفتیم
هر درسی ۲۰ ت
آخه دانشجوهای پیام نور یا متاهلن و گرفتار بچه و شوهر یا مجردن مثل من اما مشغول به کار
به خاطر همین مجبوریم تقلب کنیم😁 اما خدایی پایان ترمو میخونیم😅
بقیه حتی اگر استادیار نگیرن، قطعا کتاب باز میکنن سر جلسه و یا گوگل میکنن سوال هاشون رو😜😏
یه درس عمومی رو دارم آزمونهاشو میدم، اینو دیگه نسپردم‌ به کسی دیگه
این از این

دیگه چی؟
آها
خوندم کامنتاتون دوستای مهربونم، زودی میام تائید میکنم
شکر وجودتون😇🥰😍

سه شنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۳ | 16:33 | خیاط باشی | |


نه که حقوق زیادی میدادن به بازنشسته ها، حالا از دیروز بابا متوجه شده یه چیزیم کم شده!
چرا؟ نمیدونیم.
دیگه خیلی جدی باید تبلیغ دوختامو کنم بلکه دستم بره توی جیب خودم
بنده خدا بابا مگه یک نفر چقدر زور داره.
باید باید باااید مشتری داشته باشم.
فعلا که یه قیچی تیز خریدم، ۴۰۰ ت! اون قبلیه کُند شده بود پارچه ضخیم رو نمی بُرید. البته همونا رم باید ببرم تیزشون کنم.

پ.ن: میدونید چرا تا حالا مشتری خارج از خانواده نداشتم؟ چون از قبول مسئولیت می ترسم، چون از اینکه مشتری منو به چالش بکشه میترسم

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳ | 8:21 | خیاط باشی | |