زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...

یه وقتایی با تمام وجودم نیاز دارم برم جایی که هیچ خبری از دنیای ماشینی که آدما ساختن، نیست
یه زندگی شبیه به زندگی عشایری
یه زندگی سالم بدون هیچکدوم از شلوغیای دنیای مدرن بشر..
حقیقتا خیلی خوشبختن آدمای عشایر
سالم ترن
هم جسمی، هم‌روحی..
ز غوغای جهان فارغن

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ | 22:42 | خیاط باشی | |


رفتم توی گروه از حس و حال این روزام نوشتم و اونا بهم امید دادن که همه چی درست میشه، نگران نباشم و من واقعا قلبم گرم شد
اونقدر که پا شدم برای خودم یه آش داغ و خوشمزه بار گذاشتم
میدونی، عاشق این لحظه ام که اومدم توی اتاقم، پتو انداختم روی پام و صدای قل قل پختن حبوباتم از آشپزخونه میاد
قلبمو گرم میکنه
بنظر من ، آشپزخونه ی هر خونه ای، قلب اون خونه ست
و زن چراغ خونه
گرمابخش خونه ست وقتی که صدای پخت غذا از خونه اش به گوش میرسه
خونه ای که زن توش نیست، هیییچ زنی، سوت و کوره
قدر زن های زندگیتون بدونید

به قول بعضی ها، اجاق خونه تون گرم🍲💖🌠

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ | 17:25 | خیاط باشی | |



ادامـه مطلـب
چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ | 17:18 | خیاط باشی | |


احساسی که این روزا بهم غالبه، احساس رها شدگی‌ه
یه تنهایی عمیقی که حس میکنم دیگه از پس پُر کردن این خلاء برنمیام
دیگه از پس تنهایی دوست داشتن‌ِ خودم برنمیام

سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳ | 13:40 | خیاط باشی | |


باید یادم باشه که من راحت به اینجا نرسیدم

و حالا نذارم هر موضوعی منو از روتین سالم زندگیم دور کنه

مراقب سلامت روانم باشم

تقاص گوه خوری بقیه رو من نباید پس بدم😇

هر کسی خودش باید به این شعور و آگاهی رسیده باشه که باید از افراد سمی دوری کنه و اگر نکرد عواقب حماقتش پای خودشه.

سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳ | 9:14 | خیاط باشی | |


امتحانات میان ترم امروز با اینکه استادیار گرفتیم ولی گند زدن

من حوصله درس خوندن ندارم که اگر حوصله داشتم میخوندم نمره ام خوب میشد

فدای سرم.

زندگی اینجوریه تا میای یه نفس راحت بکشی و کمی به خودت میرسی، یه استرس دیگه می گیری

تازه داشتم به خودم میرسیدم و از این رسیدگی ذوق میکردم که فشار بابا کمی این دو روزه بالا بوده و من دوباره غمگین شدم

دارم سعی میکنم آروم باشم

ولی واقعا سخته

به خودم میگم زندگی گاهی بهت استرس میده،غمگینت میکنه، طبیعیه که فشار کمی بالا یا پایین بشه تحت تاثیر این استرس ها، طبیعتا همه تو زندگیاشون از این چالش ها داشتن

مهم اینه بدونی دلیل این بالا و پایین شدنه چی بوده تا رعایت کنی دیگه نذاری شرایط تکرارش پیش بیاد.

دارم سعی میکنم روتین سالم زندگیمو داشته باشم و سریع خودمو نبازم تو هر مسئله ای

متاسفانه بابا تشنه هم میشد، نوشابه و دلستر میخورد

مدتی هم هرشب عادت کرده بود نسکافه میخورد وگرنه اصلا سابقه نداشته

امروز نوبت دکتر قلب گرفت و دکتر بهش پرهیزات غذایی داده و الحمدلله نوارقلب و اکوی قلبش نرمال بوده

بهش گفته که قند مصنوعی، چربی،گوشت و نمک مصرف نکن

اما خرما، عسل، انجیر، مویز اوکیه

حالا میخوام بهش از قهوه هسته ی خرمای خودم بدم بخوره، چون پایین آورنده فشارخونِ

میشه دعا کنید زندگی ما هم آرامش توش باشه؟

و اینم اوکی بشه من خوشحال بشم

اشکام میریزه

بابام خیلی مظلومه

یکسالی که گذشت ذات کثیف و قلب سیاه عده ای براش رو شد و خیلی گاهی وقتا بغض میکرد، بهش خیلی استرس وارد شد،شوک شد که چقدر ینفر میتونه وحشی و درنده و نامحرم باشه.

اینجا زیاد نوشتم از اون روزا

چقدر گفتم بابا، ارتباطتو با بعضی ها قطع کن، اینا سالم نیستن

حالا بازم خداروشکر

اینم درست میشه

خدایا، هوای ما رو داشته باش

خدای مهربونم، بعد اینهمه سختی، دیگه اون آسونی که همیشه وعده دادی، بهمون نشون بده

دلم میخواد از این به بعد لب پدر و مادرم فقط بخنده

همین.

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳ | 22:21 | خیاط باشی | |


من تو روابطم همیشه مثل آدمهای از خودگذشته و فداکار رفتار میکنم

این وسط زیاد پیش اومده که از محبت های بی حد و مرزم پشیمون بشم و خشم بگیرم به خودم که چرا انقدر از خودگذشته و دل رحمی!

البته اعتراف میکنم گاهی بخاطر خودم محبت کردم

ما یه دوست خانوادگی داشتیم که همین جمعه هفته گذشته مهمونمون بودن

اونقدر ایشون مودب و متشخص بودن که شدن برام یه الگو

این بنده خدا فلسفه داره دوستی ما باهاشون، که حالا حال تعربفشو ندارم...

حدودا چهار،پنج سالیه هر فاطمیه فقط سعادت دیدارشون داریم

از همون سال اولی که میومدن شهر ما، بنده خدا گرفتاری داشت که ما در جریان بودیم کمو بیش

تو فاطمیه سال گذشته نه تنها اون گرفتاری رفع نشد بلکه یه گرفتاری و پرونده گنده تر درست شد واسشون

اونقدررر ما ناراحت شدیم که انگار اون آدم عضوی از خانواده ما بوده و ما توان دیدن ناراحتی اونو نداشتیم

خودم بارها به نیابتشون نذر مالی کردم نمیگم بی تاثیر بود ولی اون درگیری همچنان پابرجاست

امسال دیدمشون خیلی خوشحال شدم که روحیه اشون خوبه

خیلی نگرانشون بودم،خیلی

اینجا چندبار نوشتم چقدر دلم براشون گرفته

چندشب پیش یه مبلغ خیلی خیلی ناچیز نذر کردم واسشون ولی هی با خودم میگم مشکل به این بزرگی با این مبالغ کم حل میشه؟.. مبگم بیا یه مبلغ بیشتر مثلا ۱ تومن نذر کن

بعد میگم واقعا چرا انقدر از خودگذشتگی میکنی؟

۱ تومن برای منی که درآمد ثابت و مشخصی ندارم خیلی زیاده

میدونم بیشتر از اینا برمیگرده بهم ولی سختمه اینجا فارغ از هرگونه حس خاصی فقط چون انسانیم و از دیدن رنج هم ناراحت میشیم، نذر کنم.

همیشه هم میگن دعا در حق دیگری به اجابت نزدیک تره

شاید نیت ما رو خدا خرید و دری به روی این بنده خدا باز شد

حالا من ذره ذره پول جمع کردم و دلم کلی قر و فر میخواد

مثلا دلم میخواد موهامو احیا کنم(واقعا هم نیاز داره) یا مثلا وسیله آرایشی و مراقبت از پوست بخرم

پولمم خیلی نیست، در حد سه، چهار تومنه

من اینجوری ام که همیشه در پی شاد کردن دل دیگرانم

به خودم که میرسه میخوام قناعت کنم!

میترسم کودک درونم ازم شاکی بشه که چرا وقتی من دلم میخواست فلان برند ضدلک بخری، نخریدی،گفتی گرونه (خدایی چهار تومن زیاد نیست؟، من کل پس اندازم چهار تومنه😄)

دلم پارچه از فلان فروشگاهُ میخواست، نخریدی گفتی گرونه

:))))

شما جای من بودید چیکار میکردید؟.کلا اعتقادات شما این اجازه رو بهتون میده بدون اینکه منتظر برگشت محبت‌تون باشید، در حق کسی محبت کنید؟ محبت های مالی ها

لطفا بدون نظر رد نشید از این پست🙂

ولی یچیز بگم؟ :) گرفتاریا این بنده خدا درسته که هنوز حل نشده ولی پنجشنبه هفته پیش که دیدمشون چقدر لبشون به خنده باز بود، چقدر رنگ و روشون بهتر بود، در کل احساس کردم روحیه اشون چقدر خوبه (الهییی شکر) خیلی ذوق کردم، خیلییییییییی💘💖💗 و از خودم بابت نذرهایی که کردم برای حال خوب دلشون، شدیدا راضی بودم.

اما خیلی هم لاغرتر شده بودن :)))💔💞 ولی همون که گفتم، دیدن حال خوبشون دنیایی می ارزید...

پنجشنبه هشتم آذر ۱۴۰۳ | 18:44 | خیاط باشی | |


قشنگ احساس میکنم آسمون قلبم گرفته ست

ابری و دلگیر

خیلی دلم گرفته

نمیدونم چیکار کنم دلم باز بشه

نمیدونم کی رو مسبب این حالم بدونم

یقه کی‌و بگیرم

احساس میکنم حتی پدر و مادرمم دلشون گرفته و تنگه

گردنمم گرفته..

پنجشنبه هشتم آذر ۱۴۰۳ | 17:54 | خیاط باشی | |



ادامـه مطلـب
شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ | 15:18 | خیاط باشی |


نگم از ادب و وقار مهندس الف

چه مرد باشخصیت و باارزشی

خدا حفظش کنه

از چشم بد به دور باشه

امروز با مهندس ف ناهار مهمونمون بودن.


ادامـه مطلـب
جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ | 16:57 | خیاط باشی | |


بشدت احساس سرخوردگی میکنم

احساس میکنم غرور پودر شده

چرا؟

دیروز که رفتیم نذری

اونی که نباید، اونجا بود با ننه اش،شوهرش،خواهرش،بچه هاشون

واقعا تو پر رویی بعضیا موندم

تمام مجلس رو دست این می چرخید

خرما و چایی میچرخوند بین دعوتیا،بشور،بپز بساب

حسابی مجلس رو گرم کرده بود و انگار که صاحب خونه و صاحب مجلس اونه

وقتی رسیدم تا چشمم افتاد به شوهرش با خودم گفتم کی اینا رو خبر کرد؟!!

مگه همین زنک نبود که پارسال تو همچین مجلسی برای مهندس الف سنگینی درست کرد؟

واقعا مگه همینطور نبود؟ یا من اشتباه میکنم؟

دلم میخواد یکی جواب سوالامو بده

خدای شاهدِ من، مگه همینطور که من فکر میکنم نبود؟

خلاصه، نشستم یه گوشه ولی اون هی میومد می چسبید به من و سعی میکرد با من ارتباط قرار کنه

من سرد جواب میدادم، حتی به صورتشم نگاه نکردم، ولی اون مهربووووون، مهربونی دروغین.

تا لحظه آخر سعی کردم با ننه اش روبرو نشم

ولی دقیقا وقتی میخواستیم برگردیم یجا گیرم انداخت و سرمو ماچ کرد.

من حسادت و دو به هم زنی اینا رو دیدم که دیگه روی خوش بهشون نشون نمیدم.

حال روحیم خرابه، خیلی شکستم

نمیدونم چجوری تحمل کنم، فقط همین بگم زمان نمیگذره، درجا میزنم فقط، تو باتلاق غم گیر افتادم، هر چی دست و پا میزنم نمیتونم خودمو نجات بدم

الان داشتم با خودم فکر میکردم، اونیم که دیروز اینا رو دعوت کرده بود، دست کمی از اینا نداره

از رنجم خوشحاله شاید

بابام دیروز لباسهایی که خودم دوخته بودم تنم دید گفت به اونجا که رسیدیم مرتب ذکر بگو چهارقل بخون بعضیا چشم ندارن ببینن

ببین؟ بابام باهام همدله، سرکوب نمیکنه وقتی از غرور له شده ام میگم ولی امان از مامانم، تا حرف میزنم میگم فلانی بهم بد کرد، شروع میکنه سلیطه گری که از حرف زدن پشیمونت میکنه

الانم همون بحث همیشگی

بهش گفتم هیچکدومتونو نمی بخشم

بچه ها، عمر آدمی انتها و پایانی داره، قانون دنیا رو حساب کتاب می چرخه، کارما واقعا هست، دل نشکونید، نارو نزنید، آخرش هیچی نیست

تو مبمونی و خالق این جهان

تو میمونی وُ آفریننده ی قلب آدمیزاد گه به راحتی آب خوردن مچاله اش میکنی..

آدم باشیم.

جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ | 11:2 | خیاط باشی | |


خوب بگم از امروز

از صبح زود بیدار بودم، بعد بلند شدم یه چیزی خوردم و شروع کردم به حاضر کردن لباس هام(دکمه، جادکمه، یه دوخت روی یقه کت، اتوکاری و ...)

بدو بدو کمی ابروهامو مرتب کردم، پشت لبم بند انداختم، جلو سرمو سشوار کشیدم

وضو گرفتم نمازمو خوندم ، ماسک گذاشتم، موهامو شونه کردم

یه زیارت عاشورا نذر کرده بودم اونم خوندم

صدقه ای دادم و

تا مامان اینا از ناهار عروسی برگردن منم حاضر شدم

نگم که درگیر بودم با شلوارم! منم کمرباریک! اینم هی از پام می افتاد، کمربند اینترنتی خریده بودم ولی اینم دونفرو ساپورت میکرد انقدر که طویل بود!😐 از خریدشون پشیمونم،هم بزرگه هم سگکش لاتیه!😬 من ساده میپسندم.

حالا درس عبرتی شد که دقت کنم

خلاصه، راه افتادیم و تو مسیر خاله ی قشنگمم سوار کردیم

وقتی رسیدیم، دیدم که همه نشستن و حاج آقام دارن برای حضار سخنرانی میکنن. من تو چنین موقعیت هایی معمولا خجالتی میشم این شد که رفتم با فاصله از جمعیت نشستم

ولی خدا خیر بده مامانمو، اومد به زور منو کشوند برد کنار خودشون، تو جمع نشوندم.

زن و مرد یجا نشسته بودیم و من از بدو ورود چشمم بین آقایون میچرخید ببینم مهندس الف که اونهمه من پارسال تا حالا ازش اینجا نوشتم و چقدر غصه شو خوردم، کجا نشسته

تا بین اونهمه آدم، توجه م جلب شد به یه آقایی که تیشرت سبز یشمی پوشیده بود، رنگ پوستش سرخ و سفید بود، قدش به نسبت مهندس الف کوتاه تر بود، لاغرتر بود، کلا بخوام بگم اون نبود!!! یعنی هرچقدر سعی میکردم به خودم بقبولونم اونه، نشد نتونستم! پسر!! خیلی فرق داشت!!! این آقا با یه استایل راحتی بود،اما مهندس الف من تو این سالها هیچوقت ندیدم با این تیپ و چهره و هیکل باشه!!!!! همیشه خوشتیپ و رسمی می پوشید!! کمی هم اخمالو و جدی بود ولی این آقا تمام مدت داشت با همراهشون صحبت میکرد و خنده رو بود!!!!!

خیلی برام عجیب بود

حالا قرار شده فردا بیان منزل ما و اگر موندن ناهار در خدمتشون باشیم بعد هم برگردن شهرشون

راستش دلم تنگ میشه براشون..

با اتفاقی که پارسال برای مهندس الف افتاد من که میگم این آقای امروز که به فامیلی همون صداش میزدن، داداشش بود، نه خودش.

خانواده به روی من نیاوردن اما من کاملا مطمئنم اون نبود، داداشش بود.

البته من هیچوقت با تمرکز و دقت به چهره مهندس الف نگاه نکرده بودم، اما همون رد و گذری که دبده بودمم اصلا شبیه این آقای امروزی نبود.

اسمشم اصغر بود، یعنی بابا از دهنش پرید

اینطور شد که بابا داشت میگفت که به مهندس ف گفتم شام تشریف بیارید منزل ما، مهندس ف هم گفته، باشه به اصغر میگم ببینم اونم چی میگه. آره، اینم یه نشونه که بابا سوتی داد و من شکم به یقین تبدیل شد. که من سریع گفتم بابا! مهندس الف که اسمش این نبود!! اونم جوابی نداشت بده

این از این

پنجشنبه یکم آذر ۱۴۰۳ | 23:52 | خیاط باشی | |