زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
این درد دل گرفتگی،درد اضطراب،درد بغض توی گلوم خدا جون، حتما حواست هست💖 همیشه این تایم دلم خیلی میگیره قشنگ مشخصه خیلی سعی میکنم بغضم نشکنه،نه؟😁 جمع دیشب رو،بیشتر از جمع پریشب دوست داشتم آرزو میکنم همه شاد و خوشحال باشن، ما هم کنار اونها🦋 امروز احساس سبکی دارم صبح از بهداشت برگشتیم دیدم یک تماس بی پاسخ دارم الانم اومدم استراحت کنم،دیدم تلفنم زنگ میخوره، همون شماره ای بود که چند روز پیش گفتم تماس گرفت جواب ندادم.. یه آقایی از دانشگاه بود و گفت تا ۲۸ ام وقت داری بیای مدارکت رو تحویل بدی تا ثبتنامت تکمیل بشه. یک سری مدارک گفت بیار و برای مهمان شدن هم برو سایت گلستان اونجا درخواست بده تا تائید بشه. مامانم میگه پس فردا میریم شروع ۳۰ سالگی: هوس یه غذای محلی کرده بود مامانم پخت واسش، خورد خداروشکر،حالام تو نت می چرخه این از صبح تا ظهر ما، خداروشکر به همدلی و مراقبت از همدیگه گذشت🌱💖 فردا آغاز دهه ۳۰ زندگیمه دیگه نمیتونم ادای آدمای شاد و سرخوش در بیارم نمیدونم چیکار کنم با این دل گرفته😔 شدیدا احساس تنهایی دارم گفته بودم نوبت تراپی گرفتم،امروز نوبتم بود اما اسکایپ روی موبایل خودم که نصب نشد روی موبایل مامانم نصب شد اما موفق نشدم اکانت بسازم مثلا دیشب مامانم اینا مجبور شدن خواهرمو بردن بیمارستان و تا اذان صبح درگیر دوا درمون بودن به وبلاگم نگاه میکنم سراسر انرژی منفیه ولی خوب مجبورم بنویسم که تخلیه بشم. الهی بگردم الهی بگردم، هرچی خورده بود آورد بالا بچم🥺💔 بعدشم مامانم اینا رسیدن و ماجرا رو تعریف کردم... حالا خداروشکر تهوع نداره دیگه ولی دلش هنوز درد میکنه🥺💔 (امشب احتیاج داشتم یکی بغلم میکرد، نازم میکرد، میگفت من کنارتم نگران هیچی نباش.. نبود اما امشب من مثل مامان بودم برای آبجی بزرگترم🌟) اصلا خیرخواهم نیست،اصلا. از پیشرفت من اصلا خوشحال نمیشه،اصلا. ازش بدم اومده، باید حواسم جمع باشه فاصله مو رعایت کنم. کاش میتونستم با ذکر جزئیات بگم اما حوصله ندارم مرور کنم فقط همین که خدایا،تو داری میبینی، مواظب منو چیزا وُ ِآدمایی که دوست دارم باش. خدایا،کمکم کن برم از اینجا،دورِ دور بشم. اونقدر دور که نبیننم،نبینمشون. اونقدر دور که بتونم راحت مخفی کنم زندگیمو از نگاه و نیت بدشون. پ.ن: درخواست کرده واسش شومیز بدوزم،ولی اصلا رغبت نمیکنم. دلیلش هرچی که باشه، من سزاوار دورویی کسی بنام خواهر نبودم. من درونگرام و دوست ندارم با آدمایی که خیلی شلوغ و شیطونن ارتباط برقرار کنم. همیشه هم دوست داشتم که زندگی بی سر و صدا و آرومی داشته باشم، کاملا خصوصی. اونقدر دلم گرفته بود که گفتم بریم یه کم دور دور کنیم شاید چشمم به چهارتا آدم افتاد دلم باز شد (من از اون دسته آدمهام که وقتی سوار ماشینم ترجیح میدم سکوت باشه تا اینکه موزیک پخش بشه..) صبح بعد از پستی که گذاشتم با همون خشم انفجاری بلند شدم روتین پوستیمو انجام دادم،موهامو شونه کردم چند سال پیش،فکر کنم ۹۵ یا ۹۶ بود سفارش دادم امیدوارم بهم آرامش بده خدایا جز درگاه شما کجا پناه ببرم؟ پ.ن: سر ظهر یک شماره خط ثابت چند بار به تلفن همراهم زنگ زد اما جواب ندادم.. احتمال دادم از دانشگاست.. حسش نبود.. یکی باید کارد به استخونش رسیده باشه که اول صبح زمین و زمان رو فحش میده وُ ناامیده ولی واقعیت اینه استعداد من توی هنره و من علاقه ای به درسو دانشگاه ندارم و اگر تا این مرحله پیش رفتم بخاطر این بوده که احساس عقب افتادن از بقیه اعضای خانواده ام نداشته باشم، فردا هیچکس مقایسه نکنه و نپرسه:تو چرا درس رو ادامه ندادی؟ و مهم تر از همه اینها،اینکه اونقدر به اراده ی خودم اعتماد ندارم که حتما تبلیغ هنر خیاطیم میکنم و به درآمد میرسم! اما احتمال به درآمد رسیدن از طریق هنرم خیلی خیلی بیشتره تا اینکه یه رشته ای رو بخونم و توی آزمون استخدامی شرکت کنم!! هنرم دست خودمه،ولی اون دست من نیست و ممکنه تا فارغ التحصیلی من کلا جمع بشه! پس همون انرژی رو بذارم روی هنرم خیلی بهتره!! چون همین الانش از طریق خانواده اندکی درآمد دارم مطمئنم اگر تبلیغ کنم اونقدر سرم شلوغ میشه که وقت سرخاروندن نداشته باشم. مثلا خواهرم چندوقت پیش برام پارچه آورد مانتو بدوزم منم اونقدر امروز فردا کردم (تقصیر خودش شد،دلسردم کرد) که مجبور شد داد به خیاط همسایه، اما اعتراف کرد دوختای تو یچیز دیگه ن، و کلی تشویقم کرد شروع کن سفارش بگیر و... گفت نمیتونم اینو بپوشم منم خوشحال شدم که تفاوت رو احساس کرد تا دفعه دیگه قدر منو بدونه. میدونید،من اعتماد بنفس ندارم که تبلیغ کنم میگم هنوز جا دارم برای تمرین و این باعث شده تا الان به درآمدی که میخوام نرسم دیشب به خواهرم میگفتم چند روزه دم غروب شدید دلم میگیره، امروز دم غروب، شربت شیره انگور خوردم خداروشکر به شدت روزهای قبل دلم نگرفت خوشحال شد!!💖 امروز هم برنامه زندگی پس از زندگی رو ندید که من دلم نگیره😍😘☺ چون هر دفعه که صدای برنامه پخش میشد من اعتراض میکردم صدا رو کم کن نمیخوام بشنوم... صبح هم بابا مدارکمو برداشت برد دانشگاه مراحل تکمیلی ثبتناممو انجام بده💖 خدایا ممنونم بابت مسیر جدید، امیدوارم موفق باشم🌠😇 دوستت دارم بابا منو ببخش باور کن دلم نمیخواد ناراحتت کنم دارم تمام سعیمو میکنم خوب بشم بالاخره امروز به یک تراپیست پیام دادم و وقت گرفتم،هفته ی آینده نپرسیدم هزینه رو، هرچقدر باشه دیگه باید پایان بدم به این حال ناخوش. خدایا به امید تو. این روزهای بلند جون میده فقط برنامه هاتو پیش ببری چند روزیه مکمل زینک پلاسم رو نخوردم تا یکجایی خودم رو کشیدم بیرون ولی از این به بعد نیاز دارم به یه دستی،بیرون از این باتلاق،یکی که زورش زیاده،بکشدم بیرون اگر تراپیست خوب و دلسوز سراغ دارید آنلاین ویزیت کنه،ممنون میشم معرفی کنید چندسال اخیر خیلی بهم سخت گذشت خدایا، سرنوشتم رو اونقدر زیبا بنویس،که مادرم از خوشحالی فقط بخنده این شبها توی دعاهاتون منم یاد کنید راضیم از خودم بابت اینکه دید و بازدید عید رو اجرا نکردم،نه خودم جایی رفتم نه اگر کسی اومده،باهاش روبرو شدم.😇👌 اول با پاک کردن شماره تماسشون از لیست مخاطبینم شروع کردم. بعد از جر و بحث اون شب که پستشو گذاشتم،تصمیم گرفتم دست بردارم از کنترل آدما، علی الخصوص خانواده ام. سرعت خیاطیم پایین اومده و از این بابت ناراضیم! انرژیم پایینه سخته یه لباس رو زود تموم کنم. دلم میخواد هم رفتاری و هم ظاهری بیشتر از قبل دخترونه باشم!! دوست دارم بیش از پیش درکشون کنم، اما میگم آه نکش، خوب نیست! امشب پای چرخ بودم که شنیدم بابام به بقیه میگه آماده بشید تا بریم همون اول جر و بحث گفت باشه نمیریم!! چون اینا برن اونجا و به روابطشون ادامه بدن برای من بده! انگار بهش مجوز میدن بازم برینه به اعصاب و عزت نفس من!! هی فکر کردم و تصور کردم وقتی یادش میفته،تمام اون صداها و صحنه ها و چقدر حالش ممکنه بد بشه بعد از پست های ظهر ، گفتم اینطوری نباید پیش بره، باید به خودم برسم همه ی این رسیدن به خود در حالی بود که، دلم عمیقا گرفته بود با خودم میگفتم داستان من اینجوریه که یه ذره پیشرفت یه ذره توقف، دوباره یه ذره میره جلو و دوباره توقف
همه و همه یعنی پذیرفتم که اون گزینه های خوبی که ازم خوششون اومد و خواستن منو، دیگه نمیان.
اینکه چیشد که به هم خورد مهم نیست
مهم اینه که من دیگه نباید منتظرشون باشم.
و من بعد از هر آدمی که میاد و نرسیده میره، دچار وحشت تنهایی میشم.
نمیدونم شمایی که این پست رو میخونی تجربه اش کردی یا نه
ولی خیلی سخته،هر کار میکنی دلت باز نمیشه و با هر چیز کوچیکی بغض میکنی و چشمت پُر میشه😭 اما نمیریزه که دلت سبک بشه
دارم سعی میکنم آگاهانه از این مرحله عبور کنم
شما هم برام دعا کنید قوی باشم
از ظهر کم کم شروع میشه تا غروب که اوجشه
بعضی حرفا رو سعی میکنم ننویسم، چون میخوام بی اهمیت باشن واسم
خدامون خیلی بزرگه😍🥰
وایب بسیار مثبت☺
اول اون عموم که خیییلی دوستش دارم با زنُ بچه وُ داماد و نوه هاش بعدم خاله ام و پسرخاله ام😍🥰
در جریانید که خواهرم آپاندیسشو جراحی کرده و این جمع ها برای عیادت شکل میگیره😇
این عموم خیلی صاف و صادقه،واقعا دل پاکی داره، از انرژی مثبتی که ازش میگیرم متوجه میشم.
بچه هاشم همینطورن
خانواده معتقد و مومنی هستن
دخترش و دامادش دروس حوزوی خوندن و ساکن قمن، از اول ماه رمضان اومدن شهر پدریشون و ما هم تونستیم ببینیمشون😍
من حس میکنم بخاطر رعایتی که سعی میکنن داشته باشن،مثل غیب نکردن،تهمت نزدن،مثل حلال خوری، حسود نبودن و... خیلی انرژی مثبتی ازشون ساطع میشه!
بعضی ها اونقدر بددلن اصلا حس خوبی ازشون نمیگیری
ولی اینا😍
هر وقتم ما میریم منزل عموم بازم همین حس مثبت رو دارم.
خداحفظشون کنه💖
چیزی که واسم جالب بود این بود که چقدر نوه های عموم هزار ماشاالله آروم بودن،منظورم اینه اصلا اهل شیطنت و شلوِغ بازی نبودن! از شیطنت ها که میزبان و مامان بچه هر دو کلافه میشن،اصلا نق نقو نبودن.
دخترش پیش دبستانیه،پسرشم یک سال و خورده ای داره.🥰
خلاصه زیاد ننشستن، چون میخواستن برن خونه اون یکی عمو ام،عیادت زن عموم چون چشمشو عمل کرده🌱
وقتی از احساسات درونیم میگم به اطرافیانم، دلم سبک میشه
چون من درونگرام، معمولا توی دلم نگه میدارم و این اشتباهه
خدا را شکر
گفتم احتمالا از دانشگاست،
به بابا گفتم من میگیرم شما صحبت کن لطفا (انقدر مردم گریز شدم) گرفتم و بابا کمی که صحبت کرد تلفن رو داد به خودم، دیدم یک سری سوال های مربوط به بهداشت بانوان ازم می پرسه
آخر سر گفت با خواهرت هر دو بیاید بهداشت فلان محل برای چکاب سینه، مثل اینکه برای همه این معاینات رو انجام میدن
چه خوب، مردم رو مجبور میکنند چکاب کنند✅
ان شاالله هفته آینده با خواهرم میریم
دیگه خداحافظی کردیم و تمام..
همه چیز قاطی شد، جراحی خواهرم از یک طرف، ثبتنام دانشگاه من که یک شهر دیگه است، از یک طرف.
با این حال،خداروشکر بابت سلامتی💟
صبح قبل اذان، بیدار شدم و دیگه نخوابیدم،ترجیح دادم بیدار باشم قرص ۸ ساعته اش رو بدم بهش
ولی جام آنقدر گرم و نرم بود، موندم تو جام تا ساعت ۶:۸ بشه
قرصش دادیم
این بین با امام زمان هم از اضطراب ها و تنهایی هام دردودل کردم و ازش خواستم خودش مراقبم باشه
خواهرمو برداشتیم بردیم بهداشت محل که پانسمانش رو برداریم و شستشو بده (میتونستیم ولی مامانم نگران بود به خوبی از پسش بر نیایم)
که فقط پانسمان رو برداشت و گفت اصلا سخت نیست،خودتونم میتونید از پسش بر بیاید.
دیگه از اونجایی که قبلا چندبار پیچونده بودم و نرفتم فرم سلامت پر کنم (یک سری سوالات راجع به سبک زندگی، حالات روحی و حالات جسمی)
امروز بالاخره منو انداخت به دام و ازم کلی سوال پرسید، ضمن اینکه گفت از قبلا که دیدمت خیلی بهتر شدی ولی گفت تو برای حالات افسردگی که داری باید حتما دارو مصرف کنی تا خوب بشی.
پذیرفتم و قرار شد شماره پزشکی که میشناخت رو پیامک کنه به تلفن همراه بابام
اگر هم فراموش کنه بفرسته،خودم با یه سرچ ساده شماره اش رو پیدا میکنم و تماس میگیرم وقت میگیرم
دیگه خسته شدم از این شکلی ادامه دادن،واقعا نمیفهمم زندگیم چطور میگذره و حسابی ضعیفم کرده
البته دو سه سال پیش رفتم پیش روانپزشک اما داروهاشو نخوردم
خوب شد خواهرمو همراهی کردم باعث شد گاردمو زمین بذارم و بپذیرم که من نیاز دارم به کمک روانپزشک و رواندرمانگر
ولی میگفت این حالتهای روحی همه و همه نشات گرفته از کمبود املاح و ریز مغذی های بدنه.درست میگه...
بهم گفت مکمل های خارجی استفاده کن،روزی یدونه ویتامین d1000 بخور،اصلا قطعش نکن
ببین من چقدر داغون شدم
و من چقدر خجالت میکشیدم از اونهمه چ*س ناله کردن توی وبلاگم
خلاصه که فشارمم روی ۱۰ بود
این بخاطر چند روز بی خوراکیه،از بس مضطرب بودم
غذا بخورم اوکی میشم
گفت ضربان قلبم بالاست، درست میگفت، خودمم این چند روز واضحا حس میکردم تپش قلب دارم،مدتی بود آروم بودم تپش بالا نداشتم،ولی امروز گفت ضربانت بالاست
خلاصه خیلی وایب مثبتی داشت،
بخیه های خواهرمم الهی شکر اوکی بود،تمیز، خیالمون راحت شد
برداشتیم آوردیمش خونه، من دستکش لاتکس پوشیدم مامانمم آب ولرم گرفت جای جراحی،دستامو با شامپو بچه کفی کردم و شستم جای زخمش
بعدم آبکشی کردیم و با باد سرد سشوار خشکش کردیم، دکترش گفت نیاز به پانسمان مجدد نداره، فقط شستشو روزانه
هر چی هوا بخوره سریع تر ترمیم میشه
فعلا فقط یه گاز استریل انداختیم روی بخیه ها
طفلکی این چند روزه راجع به آپاندیس تو نت سرچ کرده بود و حسابی ترسیده بود💟
سلام سی سالگی
الهی پر از حس و حال خوش باشی
برام آرزوی خوب میکنید؟
نمیتونم ادای آدمای قوی رو در بیارم
حالم خوب نیست
رفتیم بیرون ولی دل وامونده ام باز نشد
کنار خیابون وایسادیم تا مامان و بابا برن جواب آزمایش خواهرمو بگیرن، یه دختربچه بود نگاهش میکردم چشمم پر میشد، صداش چشممو پر میکرد
کامنتای پست قبلو میخوندمو هی چشمامو درشت میکردم اشکام نریزه
دلم عمیقا گرفته
و هی چشمم پُر میشه
یه حالیم
انگار که قلبم یخ زده، احساس گرما ندارم توی قلبم..
چرا همچین شدم
دارم تلاش میکنم وارد بشم بتونم به درمانم برسم چون دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم.
و منی که از استرس تپش قلب گرفته بودم و خوابم نمیبرد
مدتها بود استرس نمیگرفتم واقعا خیلی خوب شده بودم اما مدتیه دوباره استرسی شدم که دیگه واجبه که حتما تراپی کنم.
دارم سعی میکنم بسازم خودمو از نو🥲 تهنا نذارید منو🥰💌
دعوت بودن افطاری هتل
برگشتنه مامان اینا چون جا نداشتن با دوست بابام فرستادنش خونه
همینکه رسید گفت دلم درد میکنه
گفتم برات عرق نعنایی، زنیانی چیزی بیارم بخوری
گفت خودم میخورم
بعد چند دقیقه دیدم ناله میکنه
منم دلم ریش شده بود از درد کشیدنش، از توی اتاق بلند با عصبانیت گفتم خوب چرا یچیزی نمیخوری؟؟!!
دلم سوخت بابت تندی کلامم، بلند شدم رفتم گفتم کجات درد میکنه
گفت حالت تهوع دارم
رفتم عرق بومادران آوردم دادم خورد، گلاب به روتون طول نکشید استفراغ کرد
دیگه رفت تو حیاط شیر آب باز کرد دست و دهانشو شست، منم آفتابه و جارو برداشتم بخشی از حیاط که کثیف شده بود رو شستم
دمپایی بردم پوشید، دستش گرفتم چون فشارش افتاده بود،قربون صدقه اش رفتم،بوسیدمش، نشوندمش روی تخت توی حیاط،روسری آوردم سرش کردم سردش نشه
احساس میکنم کمی که موزیک گوش کنم و برم تو رویا، یا کمی بیشتر از حد معمول صحبت و بگو بخند کنم انرژیم بشدت تحلیل میره! دوست برم توی لاک خودم تا شارژ بشم
توی خونه هم اغلب توی اتاق خودم هستم
بیرون هم دوستی ندارم
بد نبود..
خواهر بزرگم تو دست و پام داشت اجاق گاز رو تمیز میکرد که یک لحظه نتونستم خشمم رو کنترل کنم و پریدم بهش
بابا هم نبود،رفته بود کوه سری به زمینمون بزنه
مامانمم تو اتاق انگار که دنبال چیزی میگشت، رفتم ببینم چیکار میکنه،گفت یه حرز داشتی، کاش پیدا بشه، گفتم آره نمیدونم کجا افتاده
یه کم گشتم ناامید از اینکه پیدا نمیشه راهمو گرفتم رفتم تو اتاقم
طول نکشید مامان خوشحال اومد گفت پیداش کردم!!
حقیقتا فکر نمیکردم تو این آشفته بازار به این زودی پیدا بشه
حتی از منم خوشحال تر بود
دیگه گفتم ببند به بازوم
پیدا شدنش رو به فال نیک میگیرم💚
دو سه سالی بود توی خونه تکونی قبل عید گمش کرده بودم
ولی حس میکنم کمی از آتش خشمم فروکش کرده
خودتون گره زندگی منو باز کنید..
ناامید از عدالت خدا
هرکس پست منو میبینه دعا کنه واسم
اونقدر فشار روم زیاده که نمیدونم چجوری خودمو آروم کنم
فقط میدونم فرمون زندگیم نه دست خداست،نه خودم،دست انگلای دورمه
هر جور که اعتقاد دارید دعام کنید
بریدم
ولی هرچقدر میگم انرژی ندارم باور نمیکنن
الانم دراز کشیدم و شاهد به هدر رفتن لحظات باارزش عمرمم
دست خودم نیست
احساس میکنم خوب بود واسم
میخوام از امشب دوباره بخورم شاید کمی انرژی گرفتم..
توان من تا اینجا بود
استوری دیشب استادم، منو مصمم کرد یه تراپیست پیدا کنم و آنلاین تراپی رو شروع کنم
مشکل هزینه اش نداری؟!
چرا ولی مجبورم فعلا تا هر جا بشه پیش میرم بعدشم خدا بزرگه،غصه ی فردای نیومده رو نمیخوام بخورم...
بصورت جدی از زندگی افتادم و حیفه جوونیمه،میخوام باقیشو سالم بگذرونم
آره،باید حرف بزنم هرچند سخته..
یادم میفته چه روزها وُ آدمهایی پشت سر گذاشتم دلم میگیره، مثل الان..
اما امید و شوق مادر دلم رو گرم میکنه به روزهای روشن آینده
با آرزوی قبولی طاعات
بهترین سرنوشت در انتظارتون💖
خیلی وقته با ۹۹ درصد فامیل قطع ارتباط کردم،اون یک درصد نزدیک نیستن متاسفانه.
جالبه با اینکه با مهمونای عید روبرو نمیشم اما حتی صداشون عصبیم میکنه!! میزان انزجار رو ببیند!!
دست بردارم از تربیت و اصلاحشون
دست بردارم از حالی کردن یه موضوعاتی بهشون
چون کسی که خوابه میشه بیدارش کرد اما اونی که الگوی رفتاری و فکری متفاوتی با تو داره رو نمیتونی متقاعد کنی چون باور ندارن اشتباه میکنن.
تصمیم گرفتم بگیرم به یک ورم و تمرکز بذارم روی خودم و راهمو جدا کنم ازشون.
دوست دارم اول سالی استارت بزنم سفارش گرفتن رو و قبلش یک سری وسیله نیاز دارم که باید بخرم مثل قیچی باکیفیت
هنوز دانشگاه ثبتنام نکردم.
دارم تمام سعیمو میکنم..
وقتی گریه میکنه،یا تو لاک خودشه دلم ریش میشه که کاری از دستم براش برنمیاد.
اما خدا بزرگه.
یکبار پرسیدم کجا؟ که خودشو زد به نشنیدن و جواب نداد(میدونست واکنش خوبی نشون نمیدم!)
دوباره پرسیدم کجا؟! باز جواب نداد!
از پای چرخ بلند شدم رفتم تو چارچوب درب اتاق ایستادم و به پدرم که سعی میکردم باهام چشم تو چشم نشه(میترسید!) گفتم کجا؟؟! که گفت خونه عمه ات
که شروع کردم به جر و بحث که چرا جایی میرید که احترام بچه هاتو نگه نمیدارند و عزت نفس و اعتماد بنفس منو خورد کردن! گفتمو گفتم
وسطاش بغضم شکست از اینهمه بی کس و کار بودنم
گفتم حق ندارید برید!!
تا میتونستم برون ریزی کردم و از این بابت احساس خوبی دارم که ارزش خودمو بهشون یادآوری کردم.
هرچند مطمئنم دور از چشم من بالاخره میرن اما من دیگه قیدشونو میزنم بهشونم گفتم.
پس باید جلوشون گرفته بشه.
اینکه اون لحظه های وحشت و دل گرفتگی چیکار میکنه آروم بشه،به کی پناه میبره
اینکه، چقدر این حادثه،این سوگ بزرگ و زیادی بود واسش
اینکه چجوری،با کدوم دلخوشی باید ادامه بده، اصلا داره دلخوشی؟
اینکه چقدر دلم واسش میسوزه وُ کاری از دستم برنمیاد
این فکرا حالمو بد کرد..
کاش اینطور نشده بود
اما حالا که شده،کاش لنگری داشته باشه، دلخوشی، امیدی.. که فرو نره تو افسردگی و اضطراب..
این شد که بعد از یه چرت کوتاه بلند شدم یه غذای مقوی برای خودم پختم و یه لیوان آب سیب گرفتم خوردم
شبم همه رفتن خونه مادربزرگ اما من نه، کارتمو دادم بابا سرراه مبلغی واریز کنه به حساب خیریه
چند لیوان آب نوشیدم و رفتم تو حیاط نیم ساعتی پیاده روی کردم
بعد اومدم مسواک زدم و نشستم پای چرخ
کمی دوختم و حالا هم دارم آماده میشم که بخوابم
اما آدمیزاد همینه..
با نذر و توسل هلش میدادم بره جلو ولی الان میگم نه، حتی جلو هم نمیرفته
تکرار میشده یه حالتی، یجورایی انگار درجا میزدم.
آره، درجا..
تصمیم گرفتم دیگه برای این موضوع نذر و توسلی نکنم.
باورهام ضعیف شدن.