زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...


ادامـه مطلـب
سه شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۳ | 18:30 | خیاط باشی | |



ادامـه مطلـب
دوشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۳ | 13:54 | خیاط باشی | |


دارم سعی میکنم سرم به کار خودم‌ باشه
فقط به حال خوب خودم فکر کنم
غذای مقوی و سالم‌ بخورم، مرتب و شاد لباس بپوشم، به سلامت پوست و موهام اهمیت بدم، پیاده روی که تعطیل کرده بودم مجدد بذارم توی روتینم، به خالق این جهان و همه اون مقدساتی که بهشون معتقدم، معتقد بمونم و اعتماد کنم بهشون وقتی که دعا میکنم و...

دارم سعی میکنم بیخیال باشم
مثلا بیخیال شیوه تربیتی اشتباه مامانم
مامان من همیشه به بچه هاش باج داده که درست و بالغانه رفتار کنن
حتی الان که به این سن رسیدن، هنوزم همون شیوه رو پیش میبره
باج میده و اگر موفق نبود، غر میزنه،دعوا میکنه
دلم میخواد بهش بگم که چقدر اشتباه کرد توی تربیت بچه هاش
ولی ميگم به من چه، بذار بکشه، خودش مقصرِ
من چرا خون خودمو کثیف کنم؟!
به کتفم! 😁
قبلا دلم واسش میسوخت ولی الان دیگه نه!
هر چند دود این شیوه اشتباه توی چشم منم رفته! ولی من واگذار کردم به قانون طبیعت.

ساعت ۱۱ و ۱۴ امتحان غیر حضوری دارم، فارسی و فرهنگ و تمدن😍
میمونه یه زبان که اونم فرداست و تاماااام.

حقیقتا فکر نمیکردم دانشگاه و درس خوندن انقدر لذت‌بخش باشه برام!

خدایا شکرت🌱

شنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۳ | 9:40 | خیاط باشی | |


دیدید وقتی مردها بغض دارن و میخواد اشکشون بریزه، با فشار انگشت های شصت و اشاره شون توی گوشه ی داخلی چشمشون، نمیذارن اشکا بریزه وُ کسی متوجه بغضشون بشه؟
از وقتی اون خیانت در حقم کردن، بابامو زیاد تو این حالت می بینم،مثل امروز

متوجه میشم میخواد گریه کنه
هی میرم بغلش میکنم
قربون صدقه اش میرم
سعی میکنم حواسشو پرت کنم ولی
اون روزی که اخبار خبر شهادت رئیس جمهور رو اعلام کرد بابام یهو انگار بهانه اش جور شده باشه، زد زیر گریه..

خیلی دلش نازک شده
خیلی عاطفیه

شاید یه روزی نوشتم چه خیانت ها و نامردی هایی در حقم شد
و چه آسیب های جبران ناپذیری به من و افراد مربوط به من،وارد کرد.
آسیب جبران ناپذیر..

پنجشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۳ | 18:54 | خیاط باشی | |


و حالا دارم به این فکر میکنم، پارچه بخرم و شروع کنم به دوخت و دوز با قدرت تر از قبل
با فکر و ایده های نو
با هدف کسب درآمد
با اعتماد به نفس و با مسئولیت
خدایا به امید تو
تابستون قشنگی پیش روی همه مون باشه
سلامتی،عشق،پووول

پنجشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۳ | 10:51 | خیاط باشی | |


آخرین امتحان حضوری رو دیروز ساعت ۱۰:۳۰ دادم تموم شد رفت
خداروشکر
خیلی تجربه باحال و خوووبی بود
حسم نسبت به انتخاب دانشگاهم مثبته
محیطش آروم و دنج،خارج از شهر

و اینم بگم چون محیط جدیدی بود و احتمال میدادم کمی مضطرب بشم، قبل از هر امتحان، یدونه پروپرانول ۱۰ میخوردم که خیلی موثر بود،باعث می‌شد بتونم بر خودم و افکارم مسلط باشم

با اینکه هر کتاب رو یکی دو دور بیشتر نخونده بودم ولی از عملکردم راضی بودم و احتمال میدم نمراتم خوب شده باشه😍🥰

میدونید الان چی به ذهنم رسید؟ اینکه خودمون میتونیم حال خوب به خودمون بدیم با تغییراتی توی زندگی
مثلا همین دانشگاه ثبت‌نام کردنم
بهم حس خوبی داده
با اینکه اول مقاومت میکردم و میگفتم نمیخوام برم ولی وقتی شل کردم گذاشتم تغییرات اتفاق بیفتن لذتشم بردم

دارم سعی میکنم با جریان زندگی پیش برم و از خدا هم کمک بگیرم مسیر درستی که حال خوب داره بهم نشون بده که سردرگم نشم.

خلاصه اینم از این
اولش بعضی ها منو میترسوندن که نه پیام نور نرو،سخته،هی باید بخونی و... که خداروشکر گوش نکردم به حرفشون و الان میبینم اونقدرام سخت نیست اگر در حد توان تلاش کنی بقیه شم بسپاری به خدا.

حالا مونده سه تا غیرحضوری
که دوتاش توی یه روزه
ان شاالله اونا رم با کمک خدا پاس کنم❤
یادم نمیره چجوری خوندم این ترم
وقتی که دل شکسته بودم ار خیانت نزدیکانم، وقتی احساس امنیتم سلب شده بود و شدیدا مضطرب بودم
وقتی احساس تنهایی عمیقی داشتم
به زور و اصرار بابا و مامان ثبت‌نام کردم و شروع کردم به خوندن
گاهی خسته میشدم، انرژی کم می‌آوردم، به پهلو دراز میکشیدم و کتاب میگرفتم دستم
گاهی از فشاری که چندماه پیش بهم وارد کرده بودن، احساس سنگینی رو قفسه سینه ام داشتم، تپش قلب و بی حالی
ولی پا پس نکشیدم، سعی کردم سفت و سخت باشم تا از این مرحله ام به خیر و خوشی عبور کنم
و خداروشکر...
پست های قبل رو بخونید میفهمید اصلا اوضاع خوبی نداشتم ولی تصمیم گرفتم بلند بشم و تغییر بدم زندگیمو

گاهی بین درس خوندن به خودم می اومدم و می دیدم کتاب دستمه،خیره به یک مطلب و دارم توی ذهنم اونایی که بهم بد کردن رو میزنم،فحش میدم، داد میزنم و...

دوست من، تغییر سخته ولی باید خودمون به داد خودمون برسیم.

به خودم افتخار میکنم

خدایا تو نبودی تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم
منو ول نکن هیچوقت،همیشه پناهم باش میدونی چقدر سختی و تنهایی کشیدم توی این سالها
و حالا فهمیدم پشت و پناه فقط تو
تکیه ام باید فقط به تو باشه.

پنجشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۳ | 10:42 | خیاط باشی | |


از حدود ۲ سال پیش رژیم غذایی سالم و خاصی رو در پیش گرفتم و الان میگم که از تکراری خوری و محدود خوری خسته شدم وگرنه با سالم بودنش خییییلی هم موافقم
دلم میخوام تنوع غذایی داشته باشم،مثل بقیه!
جدا جالبه،همه چیز میخورن(منظور سالم خوری ندارن) ولی ظاهر سرحال و پوست و مو همه چی عالی😬
اونوقت من به این هدف که بتونم با شیوه سالم اضطرابم رو تحت کنترل در بیارم افتادم تو این مسیر اما همچنان اون اضطرابه رو تو اجتماع دارم
بی تاثیر نبوده هااااا،مطمئنا که شیوه درست زندگی همینه،سالم خوری،اما به این نتیجه رسیدم که از همه نوع خوراکی باید خورد،و هی نگی این سرده اون‌گرمه،ترکیبیییی باید بزنی
من کلا غذاهام تو این دو سال گرم بودن البته متعادل
ولیییی واقعا ریشه تقریبا تمام اضطراب‌ها کلا مشکلات روان، ریشه تو کودکی داره و باید با تراپیست درمان کرد! اینو دیگه نمیشه با غذا حلش کرد!
بخدا کلافه شدم انقدر حواسم به خوراکم بوده
کلا غذاهای سوپری رو حذف کردم
خوب اغلب خوراکیام سوپری ان
دلم میخواد بیخیاااال بشینم سر سفره هر چی دلم خواست بخورم
ولیییی یچیزایی رو مثل روغن های بازاری،قند و شکر مصنوعی،بعضی نوشیدنی ها مثل نوشابه،مرغ های غیر محلی حذف کردم برای همیشه
اما خوب مثلا کباب (چون دیر هضمن) که نمیشه نخوردددد!
میخورم از این به بعد
بااااید تنوع داشته باشم
و این تنوع رو شروع کردم
چند روز پیش برا خودم با هررر نوع سبزیجاتی که تو خونه داشتیم خوراک سبزیجات درست کردم آی چسبید
مثلا کدو که خیلی وقت بودم نخورده بودم(چون تو دسته سبزیجات سرده)
یا چند روزه هندونه میخورمممم، یادم نمیومد آخرین بار کی بود خورده بودم😐

تصمیم گرفتم هر چی هوس کردم بخورم
اصلا کاری نداشته باشم فست فود یا غذای خونگی،سرده یا گرم،زود هضمه یا دیر هضم

دیگه بهم ثابت شده بین خوراکیات، غذاهای مقویم بخور،مثل شربت شیره انگور که خون سازه، مولتی ویتامین بخور کنار غذات
اینا رو کنار روان درمانی داشته باش خیلی نتیجه بهتری داره
والا پا گذاشتن روی دلت وقتی هوس یه خوراکی کردی بیشتر عصبیت میکنه

دارم سعی میکنم از اون حالت خشک و غیر انعطاف پذیری در بیام، آسون بگیرم که آسون بگذره

کامنتاتون خوندم بعد تائید میکنم🤗 مرررسی که هستید⚘

دوشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۳ | 14:19 | خیاط باشی | |


الان که دارم این پست رو مینویسم
مامان و آبجی بزرگه دارن حیاط رو میشورن
منم نشستم توی حیاط، روی تخت و دارم با پی دی اف درس میخونم برای امتحان فردا و فقط دو سه تا فصل باقی مونده تا تموم بشه
خدایا شکرت

جمعه هجدهم خرداد ۱۴۰۳ | 17:23 | خیاط باشی | |


یعنیااااااا دلممم داره ضعععف میره برم الگو طراحی کنم،پارچه برش بزنم و بشینم پای چرخ
خدایاا این سه تا امتحان حضوری بخیر و خوشی بگذرههه من برم سراغ خیاطی 🥲
نه که خیلی میخونممم 😁 البته تا همینجاشم که خوندم به عشق رنگ هایلایترم بوده😁

خدایا شکرت این هنر رو بهم بخشیدی

هر نعمتی که دارید قدرش بدونید

چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۳ | 10:15 | خیاط باشی | |


دلم از اون خانواده ها و فامیل رو میخواد که پشت همن، پایه همن، خوشن و اهل گردش و دورهمی
آسون بگیرن
خیلی دوست داشتم با دخترخاله ها،دخترعمه ها،دختردایی ها و دخترعموها اونقدر به هم نزدیک می بودیم که همه جا با هم می بودیم
دور هم جمع میشدیم،گل میگفتیم،گل می شنفتیم
یک کلام،دوست می‌بودیم
ولی متاسفانه یا راهشون دوره یا اونقدر ازشون دورویی و بی معرفتی دیدیم که ارتباط ها قطع شده یا اینکه اونقدر کمرنگ شده که سال به سال همدیگه رو نمی بینیم
البته که افتادن نقاب بعضی ها و رو شدن دستشون موهبت خدا بود و شاکرم
اما با بعضی هاشون واقعا مشکل خاصی نداشتیم اما ارتباطی که دلم میخواد رو هم نداریم.

جنوبی ها چرا انقدر باحالن؟انقدر اهل خوش گذرونی و رقص و آوازن؟!
مشخصه که استوری های ملتُ دیدم بیش از پیش هوس دوست و فامیل خوب و باحال کردم ؟! :(
منم میخوام خوب!

فامیل های ما که حسرت این مدل رفاقتا رو گذاشتن رو دلم، حداقل امیدوارم اگر قرار به ازدواج هست، خانواده و فامیل شوهر باحالی نصیبم بشه :))

بلند بگو الهی آمین :)))

چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۳ | 10:7 | خیاط باشی | |


برای اینکه بشینم درس بخونم به خودم میگم تلاش کن موفق بشی تا اونایی که زمینت زدن کور بشن از حسادت
ولی حتی این ترفندم جوابگو نیست
و میبینم من دیگه جونی ندارم ادای آدمای قوی دربیارم

من به تنگ آمده ام از همه چیز،بگذارید هواری بزنم

خدا لعنت کنه اونی که منو به این روز انداخت
امیدوارم روزهاش به زجر بگذره و آرامش خودش رو فقط توی مرگ ببینه.
امیدوارم کاری که با من کرد،خدا بدترش رو سرش بیاره و نای بلند شدن نداشته باشه
اونقدر افسرده باشه که شب تا صبح فقط خواب باشه.

جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ | 15:36 | خیاط باشی | |


داشتم پست قبل رو می‌نوشتم که خانم همسایه زنگ زد گفت میخوایم بیایم حاجی توی گوش نوه خاله م اذان و اقامه بگه
پسر بود😍تیاااااام😍🥰😋🤗💓💋👶
وسط بغضت یه نی نی بیاد مهمون خونه ات بشه خوش یمن نیست؟؟!🥰 من که به فال نیک گرفتم😍😋😘

جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ | 12:41 | خیاط باشی | |


درس خوندن دوست دارم و دلم میخواد از یک هفته فرصت باقیمونده تا امتحاناتم نهایت استفاده رو ببرم
اما کتاب توی دستم، در حالی که سعی دارم تمرکز کنم روی درس، خیره به یک مطلب و ذهنم که افسارگسیخته به هر جایی میره
هی بر میگردم عقب از نو بخونم دوباره شلوغی ذهنم اجازه نمیده
چجوری بخونم؟
دارم سعی میکنم بنویسم اینجا، تا مغزم خالی بشه بلکه بتونم درسمو بخونم
هی به خودم میگم عزیزم این یه هفته رو دوام بیار و صدتو بذار و سه ماه تابستون رو فقط بخواب و به علایقت برس
اما بی فایده س

همیشه از خدا یه زندگی بدون سر و صدا و تنش خواستم
ولی دارم فکر میکنم اگر نشد،قید تشکیل زندگی و ازدواج رو بزنم

سقف آرزویی که هر سری کوتاه و کوتاه تر میشه

دلم میخواد این روزا هیچ مسئولیتی بر گردنم نباشه و فقط بخوابم
انقدر که ۱۰،۱۲ سال فشار ناحق بهم وارد شد دیگه الان جونی ندارم برای جنگیدن و به دست آوردن
توی مرحله ای قرار گرفتم که بی اعتمادم و خسته

بایو تلگرامم:

جهان را به ما سخت کردی، بعید است
‏خداوندِ ما بر تو آسان بگیرد ..
‏‌ "محمدرضا طاهری⁩"

دوسش دارم،حرف دلمه..

جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳ | 12:5 | خیاط باشی | |


صبح داشتم دنبال پیراهن داداشم میگشتم توی کمد یهو چشمم افتاد به یه جعبه
کنجکاو شدم بازش کردم دیدم دوتا النگوی طلاست

قرار بود خواهرم بره برای خودش طلا بخره
اما چیزی که دلم رو سوزوند این بود که به من اصلا نشون ندادن
بی‌خبر خرید و قایمش کرد

اون یکی هم یکبار رفت طلاهای عوض کرد به منم نگفتن و نشون ندادن
مادرمم همینطور،با حقوق یکیشون طلا خرید به من نشون ندادن،بابا لو داد اونام مجبور شدن نشون دادن

این یعنی چی؟
آره همون که توی ذهنتون اومد

یه آدم حتی توی خانواده اش هم غریبه است.

متاسفم.

چهارشنبه نهم خرداد ۱۴۰۳ | 9:26 | خیاط باشی | |


از این آدما وُ بازی های روزگار چشمم ترسیده
نیاز دارم خدا بیاد روی زمین بغلم کنه
بگه از چی میترسی؟ کسی کاری به کارت نداره که،من کنارتم!

امتحانات پایان ترمم شروع شده و من با یه ذهن به هم ریخته و شلوغ سعی میکنم بخونم
از عملکردم راضی نیستم اما خودمو درک میکنم

خدایا بغلم کن
به آرامش وجودت احتیاج دارم
خیلی خسته ام..

دم غروب دیدم یه شماره ناشناس در حال تماسِ،جواب ندادم.
اشتباه کردم بهش پیام دادم:سلام، شما تماس گرفتید
دیدم پیام داد فلانی ام (دخترعمه ام)
خیلی پشیمون شدم چرا پیام دادم ولی کاری که شده بود..

بعد گفتم شرمنده نشناختم،شماره ات نداشتم
اونم گفت سرم شلوغه بعدا تماس میگیرم

من زیاد اهل تلفنی صحبت کردن نیستم
ترجیحم پیام دادنه

تمایلی هم ندارم باهاش صحبت کنم
حالا ببینیم چی میخواد بگه
هرچند حدس می‌زنم میخواد بگه بیا همکاری کنیم ولی بازم تمایلی ندارم
هم امتحاناتم شروع شده هم اخلاقمون با هم جور نیست.
بعید میدونم همکار خوبی برای هم باشیم.
و هم اعتمادم ازش سلب شده.

سه شنبه هشتم خرداد ۱۴۰۳ | 20:40 | خیاط باشی | |