زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...

الان که دارم می نویسم دلم شکسته و صورتم خیس از اشکه
من فقط یدونه برادر دارم و از اون دوتا خواهراش، من نسبت بهش دلسوز ترم
همیشه بهش محبت کردم
وقتی میگه دارم میام خونه منم که صدقه ميندازم واسش همیشه منم که وقتی میاد به فکر اینم چی بدم بخوره تقویت بشه
مرتب شربت درست میکنم واسش میگم خنک بشه، جایی که کار میکنه امکاناتی نیست به خودش برسه، حالا که اینجاست من بهش برسم
هی راه میرم قربون صدقه اش میرم
تمام سعیمو میکنم وقتی اینجاست خوش بگذره بهش حداقل از نظر تغذیه
نمیگم هیچوقت هیچ محبتی نکرده ولی امروز جوری رفتار کرد که احساس بی ارزشی عمیقی کردم، احساس اینکه کوچیکم
هی تمام این سی سال با رنج ها و بی مهری هایی که دیدم مرور میشه تو ذهنم و اشکایی که بند نمیاد
دلم واسه خودم میسوزه

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ | 20:54 | خیاط باشی | |