زندگی یک خیاط

جایی برای خلوت با خودم...

بشدت احساس سرخوردگی میکنم

احساس میکنم غرور پودر شده

چرا؟

دیروز که رفتیم نذری

اونی که نباید، اونجا بود با ننه اش،شوهرش،خواهرش،بچه هاشون

واقعا تو پر رویی بعضیا موندم

تمام مجلس رو دست این می چرخید

خرما و چایی میچرخوند بین دعوتیا،بشور،بپز بساب

حسابی مجلس رو گرم کرده بود و انگار که صاحب خونه و صاحب مجلس اونه

وقتی رسیدم تا چشمم افتاد به شوهرش با خودم گفتم کی اینا رو خبر کرد؟!!

مگه همین زنک نبود که پارسال تو همچین مجلسی برای مهندس الف سنگینی درست کرد؟

واقعا مگه همینطور نبود؟ یا من اشتباه میکنم؟

دلم میخواد یکی جواب سوالامو بده

خدای شاهدِ من، مگه همینطور که من فکر میکنم نبود؟

خلاصه، نشستم یه گوشه ولی اون هی میومد می چسبید به من و سعی میکرد با من ارتباط قرار کنه

من سرد جواب میدادم، حتی به صورتشم نگاه نکردم، ولی اون مهربووووون، مهربونی دروغین.

تا لحظه آخر سعی کردم با ننه اش روبرو نشم

ولی دقیقا وقتی میخواستیم برگردیم یجا گیرم انداخت و سرمو ماچ کرد.

من حسادت و دو به هم زنی اینا رو دیدم که دیگه روی خوش بهشون نشون نمیدم.

حال روحیم خرابه، خیلی شکستم

نمیدونم چجوری تحمل کنم، فقط همین بگم زمان نمیگذره، درجا میزنم فقط، تو باتلاق غم گیر افتادم، هر چی دست و پا میزنم نمیتونم خودمو نجات بدم

الان داشتم با خودم فکر میکردم، اونیم که دیروز اینا رو دعوت کرده بود، دست کمی از اینا نداره

از رنجم خوشحاله شاید

بابام دیروز لباسهایی که خودم دوخته بودم تنم دید گفت به اونجا که رسیدیم مرتب ذکر بگو چهارقل بخون بعضیا چشم ندارن ببینن

ببین؟ بابام باهام همدله، سرکوب نمیکنه وقتی از غرور له شده ام میگم ولی امان از مامانم، تا حرف میزنم میگم فلانی بهم بد کرد، شروع میکنه سلیطه گری که از حرف زدن پشیمونت میکنه

الانم همون بحث همیشگی

بهش گفتم هیچکدومتونو نمی بخشم

بچه ها، عمر آدمی انتها و پایانی داره، قانون دنیا رو حساب کتاب می چرخه، کارما واقعا هست، دل نشکونید، نارو نزنید، آخرش هیچی نیست

تو مبمونی و خالق این جهان

تو میمونی وُ آفریننده ی قلب آدمیزاد گه به راحتی آب خوردن مچاله اش میکنی..

آدم باشیم.

جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ | 11:2 | خیاط باشی | |