زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
دلم که گرفته بود دیروز یکی از دوستامون اومدن منزلمون، از مامانم پرسید مادرت چندسالش بوده؟ وقتی سن و سالش فهمید گفت خوووب عمر خودشو کرده بود..
مامانم اینا بیرون بودن، وقتی رسیدن خونه دیدم یه چادر مشکی با گلای ریز پوشیده (مامانم چادربه) ازش پرسیدم این چادر از کجا؟؟ گفت برا مادربزرگت بوده 💔🖤
بغض کردم، چشمم پُر شد
بخاطر اینکه حال و هوا عوض بشه و حواس خودم و مامانم از جای خالی مادربزرگ پرت بشه، از درس و دانشگاه واسه بابا تعریف میکردم
اما مامان اشکاش میریخت..
اون لحظه با خودم گفتم مادرت هزار سالشم که باشه، باز دوست داری باشه، باز مادره، باز مادره
احساس آدم که سن و سال نمیشناسه
و ای کاش اگر بلد نیستیم تسلی بدیم، حداقل به احترام سوگ، سکوت کنیم.
البته که میدونم بعضی ها
واقعا بلد نیستن تو هر موقعیتی چجور صحبت کنن و واکنش نشون بدن
آموزش ندیدن
تقصیری ندارن.

