زندگی یک خیاط
جایی برای خلوت با خودم...
چند وقته نه میلی به غذا دارم دل و دماغ هیچی رو ندارم عصر تا حالا افتادم و توان بلند شدن از جامو ندارم بعضی وقتا تقلا برای خوب کردن حالت،سرگرم کردن خودت که نفهمی زمان کی گذشت، بیهوده ست نمیدونم بعضیها چطور میتونن با بی رحمی آزار برسونن به کسی و ککشونم نگزه چند روزیه به یکی از دوستای خانوادگیمون خیلی فکر میکنم،به غربت و تنهاییش،به گرفتاری که واسش پیش اومده و شدیدا احساس سنگینی میکنم توی قلبم، امروز دیگه اوجش بود و واقعا منو انداخت، هی با خودم میگم چجوری میشه دلشو شاد کرد و آرامش به قلبش برگردوند، اون بنده خدا هفت پشت غریبه است ولی واقعا از فکرش بیرون نمیام. بعضی ها چطور میتونن بی تفاوت باشن نسبت به درد و رنج دیگری، یقینا اونها قلب ندارن.
نه توانی برای خیاطی
نه حوصله ای برای عبادت و خلوت
اذانو گفتن من هنوز بلند نشدم
احساس میکنم تمام غم عالم روی دلمه
از بس سنگینه
و باید تسلیم بشی و بیفتی

